شبی که قرار بود جان دهی!
عذرا فراهانی به مناسبت سی و هشتمین سالگرد شهادت برادرش نوشت: هیچ وقت از آن شبی که قرار بود، جان دهی چیزی برایت نگفتم.
آن شب که تو در آن تپههای جادو شده قلاویزان، وقتی سینه خیز میرفتی تا جان دهی ودیگر بازنگردی.
دنیای قلم -امروز 17 تیر است و 38 سال از رفتنت می گذرد. 38 سال یک عمرست برای خودش. و من این همه عمر، هیچ وقت از آن شبی که قرار بود، جان دهی چیزی برایت نگفتم.
آن شب که تو در آن تپههای جادو شده قلاویزان، وقتی سینه خیز میرفتی تا جان دهی ودیگر بازنگردی، اینجا در این شهر، درآن تهران قدیم، در خانهایی در خیابان لشگر، نبش گلسرخ، مردی پریشان حال، نیمههای شب، طول وعرض اتاقی تاریک را که تنها نور مهتاب در گوشه اش افتاده بود، میپیمود و دلشوره امانش را بریده بود.
هفده روز پیشتر جبهه رفتی و هنوز هیچ خبری از تو نبود. دفعات پیش، چند روز اول، حتما تلفن میزدی و خبر سلامتیات را میدادی. این بار تنها باری بود که محمد آقا سبزی فروش ، هیچ وقت سرش را از پنجره خانه اشان بیرون نیاورد و فریاد نزد "محمود آقا! بدو. عباس پشت خط است".
مرد پریشان دفعات دیگری هم نگرانت شده بود و خودش را با هزار بدبختی پشت خط مقدم رسانده بود تا از تو خبری بگیرد. گاهی هم دست خالی و بی خبر برمیگشت. اما این بار در آن شبی که قرار بود جان دهی، آرام و قرار نداشت. تا خود سپیده راه رفت. راه رفت. راه رفت. پیراهنش را از تن کند و به گوشهای پرت کرد و راه رفت. راه رفت. هوا دم داشت، هوا گرم بود، پشه هم شده بود مزید بر علت و او راه میرفت. این بار زیرپوش را از تنش بیرون کند اما آن را گوشهایی پرت نکرد. در دستانش گرفت و راه رفت.
صدای گریه یکی از بچهها بلند شد. زیر پوشش را تنش کرد و از اتاق بیرون رفت. جرعه ایی آب به کودک خواب آلود، داد و با قطع شدن صدای کودک به اتاق برگشت و دوباره راه رفت. به آشپزخانه رفت و شیشه شربت گچی مخصوص معده اش را سر کشید. همیشه عادت داشت موقع معده درد، یک قاشق شربت بخورد آنهم بدون آب. اما او داشت قورت قورت شربت معده میخورد. حتما فکر کرد شاید آن شربت در آن شب اضطراب و دلشوره و در آن شب بی خبری از تو کمی آرامش کند. دوباره به اتاق بازگشت و راه رفت و راه رفت.
قدمهایش نه تند بود نه خیلی کند. انگار تنش درد داشت. کمیایستاد و به دیوار تکیه زد. زیر نور مهتاب معلوم بود داشت با کسی حرف میزد. سرش بالا بود حتما با خدا حرف میزد. حتما آرزو کرد از تو خبری برسد. حتما از خدا خواست تو سلامت باشی. دوباره سرش را پایین انداخت و شروع کرد به راه رفتن. راه رفت و دوباره راه رفت.
دو سه شب همین راه رفتنها و شب زندهداریها تکرار شد تا خبر رسید هفده تیر 1365 در عملیات کربلای یک در مهران، تپههای قلاویزان شهید شدی.
یادت گرامی برادر شهیدم