غربت غمبار یك غریب!

غربت غمبار یك غریب!

شاه در  پاسخ گفته بود همان رقم كه دولت وقت در همان زمان اعلام كرده بود. دولت وقت، دولت اسدالله علم بود كه تعداد كشته‌ها را ۱۲۰ نفر اعلام كرده بود.

دنیای قلم - مهرداد حجتی: دنیس رایت، سفیر پرتجربه انگلیس در ایران، ۱۹ سال پس از واقعه ۱۵ خرداد۴۲، به باهاما رفته بود تا به شاه بگوید دولت مارگارت تاچر تغییر عقیده داده است و شاه را به انگلستان راه نخواهد داد. او به شاه گفته بود پرسشی در طول آن همه سال در ذهنش مانده است و می‌خواهد بداند تعداد واقعی كشته‌شدگان ۱۵ خرداد چند نفر بوده‌اند؟ شاه در  پاسخ گفته بود همان رقم كه دولت وقت در همان زمان اعلام كرده بود. دولت وقت، دولت اسدالله علم بود كه تعداد كشته‌ها را ۱۲۰ نفر اعلام كرده بود.  سفارت امریكا هم از حدود ۲۰۰ نفر سخن به میان آورده بود.  اما آنچه دهان به دهان میان مخالفان مذهبی هوادار آیت‌الله خمینی گشته بود، رقمی افزون بر هزاران نفر بود- چیزی حدود پانزده هزار نفر- رقمی كه هیچ‌گاه شفاف نشده بود. روزی كه دنیس رایت به باهاما سفر كرد، شاه درمانده از یافتن یك پناهگاه، با سرطان دست و پنجه نرم می‌كرد و هنوز از تحلیل دقیق آنچه در بهمن ۵۷ رخ داده بود، عاجز بود.

در همانجا به فكر نوشتن آخرین كتابش، «پاسخ به تاریخ» افتاده بود.  در آن روزها هوای باهاما آفتابی بود.  شاه ساعت‌های زیادی برای فكر كردن درباره گذشته در اختیار داشت. دیگر از آن همه مشغله روزانه و مراجعات ملال‌آور خبری نبود. او هیچ‌گاه در طول ۳۷ سال سلطنت، تا این حد، تنها نشده بود! نه تنها او كه هیچ‌كس گمان نمی‌كرد ممكن است ظرف چندماه همه‌چیز در هم بپیچد و‌ حكومتی با آن همه اقتدار فرو بریزد. اما ریخته بود. پس از كودتای مرداد۳۲، شاه تلاش فراوانی برای بقای تاج و تخت خود كرده بود. بزرگ‌ترین ارتش منطقه و یكی از ثروتمندترین خزانه‌های جهان را در اختیار داشت. با این حال اتفاقی كه نباید، برای او رخ داده بود.  یك جای كار حتما ایراد داشت.  همانجا كه او هیچ‌گاه اعتماد قشر الیت جامعه را به دست نیاورده بود. او هر جا می‌رفت از قبل استقبال حكومتی برای او تدارك شده بود.

پرچم سه رنگ به تعداد زیاد میان استقبال‌كنندگان توزیع شده بود. خیابان‌ها آب و جارو شده بود. افراد معتمد شهر، به پیشواز او آورده شده بود. در مسیر بازدید، هیچ نشانی از ویرانی نبود! مردم هم در چشم او، لابد همان‌هایی بود كه به پیشواز آمده بود! گزارش‌ها هم یكی از یكی درخشان‌تر بود. به همین خاطر او از آینده‌ای درخشان حرف زده بود: «رساندن ملت ایران به دوران تمدن بزرگ بالاترین آرزوی من است و رهبری كشورم در این راه اساسی‌ترین وظیفه‌ای است كه به عنوان مسوول سرنوشت این كشور برای خود قائل هستم. هدفی كه من برای ملت خودم در نظر گرفته‌ام، بی‌گمان هدفی بسیار جاه‌طلبانه و بلندپروازانه است!» در ادامه همین سخن، او به تمدن چند هزار ساله هم اشاره كرده بود. ارجاع به گذشته با شكوه، او را به كلی از آینده‌ای پر خطر، غافل كرده بود. جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، اوج آن توهم بود. واقعیت آن بود كه كشور هنوز توسعه نیافته بود. در مناطقی هم كه در ظاهر توسعه رخ داده بود، توسعه به شكل متوازن رخ نداده بود. ۷۵ درصد از بافت كشور همچنان روستایی بود و از بسیاری خدمات شهری محروم بود. بی‌سوادی و فقر هنوز ریشه‌كن نشده بود. بیشتر به این دلیل كه توزیع ثروت، عادلانه صورت نگرفته بود. بر اثر توزیع نامتوازن و غیرعادلانه ثروت، در برخی مناطق، شكاف طبقاتی پدید آمده بود؛ شكافی كه خشم روشنفكران را برانگیخته بود. شاه تا حدودی توجه رسانه‌ها را از بخش‌های محروم كشور دور كرده بود. تا آن زمان تصویر دقیقی از آنچه قدری آن‌سوتر از پایتخت رخ می‌داد، منتشر نشده بود. وقتی كه برای نخستین‌بار گروهی از تحصیلكردگان به كشور بازگشتند، به دلیل‌ جوّ چپِ روشنفكرانه، آنها هم همسو با آنها دست به تولید آثاری زدند كه نه تنها سینمای آن دوران كه تاریخ سینمای ایران را برای همیشه زیر تاثیر گرفت و موج نو پدید آمد. سرآمد همه آنها فلسفه‌خوانده‌ای از دانشگاه ucla بود كه اتفاقا رشته سینما را برای تحصیل در فلسفه رها كرده بود تا اینچنین به اندیشه بیشتر تمایل نشان داده باشد. او داریوش مهرجویی بود.

او خیلی زود پس از تجربه ناموفق فیلم نخستش، جذب آثار دكترغلامحسین ساعدی شد و با دستمایه قرار دادن یكی از آثار او مهم‌ترین فیلم موج نو را ساخت. «گاو»، مهم‌ترین اتفاق سینمایی آن سال‌ها بود و البته مهم‌ترین فیلم سال‌های بعد! زمانی كه فیلم آماده اكران می‌شد به او گفته شد با این شرط می‌تواند روی پرده سینما برود كه اول فیلم نوشته شود: «داستانی كه در این فیلم از نظر تماشاچیان محترم می‌گذرد، مربوط به چهل سال قبل است.» نمایش روستایی فقیر شش سال پس از اصلاحات ارضی، باب میل حكومت شاه نبود كه ادعا می‌كرد ایران را به كشوری مدرن تبدیل كرده است. مهرجویی، آوازه غلامحسین ساعدی را در امریكا شنیده بود. آثارش را خوانده بود وقتی هم به ایران بازگشته بود، قصه‌‌ای از مجموعه «عزاداران بیل» در تلویزیون به شكل تله تئاتر اجرا شده بود. بعد هم ساعدی پیشنهاد ساخت فیلم را داده بود. پس از قرارداد با وزارت فرهنگ و‌ هنر، ساعدی روستایی در حوالی تبریز را برای لوكیشن فیلم پیشنهاد داده بود. اما وزارتخانه با دیدن عكس‌های روستا نپذیرفته بود و روستایی در حوالی قزوین انتخاب شده بود. بعدها مهرجویی گفته بود: «باز هم ایراد گرفتند. آنها معتقد بودند خیلی ویرانه است. آخر آن روزها مدام شاه صحبت از عبور از دروازه تمدن بزرگ می‌كرد به همین خاطر اجازه نمی‌دادند مكانی ناآباد به مردم نشان داده شود.  گفتند بروید قدری در و دیوار آنجا را رنگ كنید.  شكلش را سامان دهید بعد بیایید ببینیم چه كار باید بكنیم.  ما هم رفتیم. چند دیوار آنجا را رنگ كردیم، یك حوض بزرگ وسط میدان آنجا ساختیم و به این ترتیب موافقت شد تا فیلم «گاو» ساخته شود.»


شاه پس از روی كار آمدن «جان اف كندی» با چالش تازه‌ای روبه‌رو شده بود. كندی خواهان اصلاحات در ایران شده بود. میانه او با شاه خوب نبود.  برادرش، «رابرت كندی» از مخالفان سرسخت شاه بود و هم او در مشاوره با كندی، رییس‌جمهور دموكرات را زیر فشار برای تغییر رفتار شاه گذاشته بود. سال ۱۳۴۱، سال تغییر در ایران بود. شاه پس از بركناری علی امینی برنامه اصلاحات او را در دست گرفته بود و رفراندومی برای تصویب چند اصل آن برنامه برگزار كرده بود. بعد هم سر وكله گروهی نخبه تحصیلكرده پیدا شده بود كه قصد تحول در همه عرصه را داشتند و شاه تمایلی به همراهی با آنها از خود نشان نداده بود. برعكس او، فرح كه با آنها كنار آمده بود. بیشتر به خاطر «رضا قطبی» بود. در همان سال‌های پایانی دهه ۴۰ و آغاز دهه ۵۰، فیلمسازان دیگری هم دست به تولید فیلم‌های روشنفكرانه می‌زدند كه در تضاد با نگاه رسمی حكومت بود. فیلم‌هایی كه در پس زمینه آنها هیچ نشانی از آبادانی و پیشرفت نبود! «گاو» اما تحمل نشده بودو توقیف شده بود. مهرجویی سال‌ها بعد در «شب عزت‎الله انتظامی ِشب‌های بخارا» گفته بود: «فیلم پس از دو، سه سال توقیف، وقتی سال ۱۳۵۰ در جشن هنر شیراز نمایش داده شد و مورد استقبال قرار گرفت، جرات كردیم یك نسخه قاچاق از آن را توسط یك دوست فرانسوی به خارج فرستادیم تا در فستیوال ونیز نشان داده شود.  فیلم جایزه گرفت. علاوه بر آن مورد استقبال مطبوعات خارجی هم قرار گرفت، در حالی كه در ایران فیلم سانسور شده بود!» مهرجویی چند دهه بعد، در گفت‌وگو با ایسنا هم گفته بود: «دست‌راستی‌ها می‌گفتند شما آبروی ایران را با ساخت این فیلم برده‌اید و حكومت درخشان پهلوی را در حالی كه در آستانه ورود به دروازه تمدن جهانی است، فقیر و بدبخت نشان داده‌اید. از آن طرف، چپی‌ها به ما حمله می‌كردند و می‌گفتند شما كه این فیلم را ساختید، چرا نیامدید مثل ماركسیست‌ها طبقه استعمارگر و بورژوا را بكوبید؟ چرا از طبقه كارگر دفاع نكردید؟»

واقعیت این است مقامات دولتی همان سال‌ها، چندان دلِ خوشی از روشنفكران نداشتند. آنها كه همه، شاه را ولی نعمت خود می‌دانستند این‌گونه آن فیلم‌ها را، تخریب دستاوردهای شاه تلقی می‌كردند. برای نمونه، در۴ آذر ۱۳۴۹ محمدرضا امیرتیمور، سفیر ایران در دهلی‌نو در نامه‌‌ای به اداره اطلاعات و مطبوعات وزارت امور خارجه نوشته بود: «فیلم مذكور [گاو] كه اوضاع و احوال یك روستای ایرانی را در چهل سال قبل نشان می‌دهد و عقب‌ماندگی مردم و اعتقادات خرافی آنان را بررسی می‌كند، برای بیننده خارجی - مثلا هندی - به علت عدم آشنایی به زبان فارسی ممكن است این سوءتفاهم را پدید آورد كه روستاهای امروز ایران نیز در چنان وضعی به سر می‌برند. به نظر این سفارت، فیلم «گاو»  در عین حال كه ممكن است برای تماشاگر آگاه ایرانی كه به ظرایف زبان فارسی آشناست، جالب و آموزنده باشد، اما برای نمایش در كشورهای خارجی مفید نیست.» جالب اینكه سال‌ها بعد هم طبق همین نظرِ سفارت شاهنشاهی، نمایش فیلم «گاو» را در انجمن فیلم هند به مصلحت ندانسته بودند!


آن همه حساسیت، از زمانی به بعد حتی بیشتر هم شد. به خصوص از سال ۳ كه شاه كشور را تك‌حزبی كرد. صدای محافل روشنفكران از آن زمان بلندتر شد و دامنه‌اش هم وسیع‌تر. حالا تعداد فیلمسازان منتقد بیشتر هم شده بود. كامران شیردل كه از ایتالیا بازگشته بود،  قصد مستندسازی از ویرانه‌ها داشت. از «ندامتگاه»، از «قلعه» یا همان «شهرنو» و زاغه‌های خزانه در جنوب پایتخت! در همان سال‌هایی كه جشنواره‌های متعدد و باشكوه برگزار می‌شد، قدری پایین‌تر از محل برگزاری جشنواره و قدری دورتر از كاخ شاه، فقر و بی‌سوادی بیداد می‌كرد.

 «شیردل» در فیلم مستند «تهران پایتخت ایران است» وضعیت اسفبار مناطقی از پایتخت را در همان سال‌های قدرقدرتی شاه نشان داده بود كه موجب خشم بسیاری در حكومت شده بود. این آثار، برآمده از نگاه منتقدانه و معترضانه هنرمندان روشنفكری بود كه نسبتی میان خود با حكومت نمی‌دیدند. اگر شاه در آن سال‌ها، مدام از تمدن بزرگ می‌گفت، آنها از سر خشم، ویرانه‌ها را نشان می‌دادند. همان گفتار هم در نهایت شاه را در ۵۷ به انفعال كشانده بود. هرچند كه در باورش، او كشور را در مسیر پیشرفت قرار داده بود. اما فرصت ادامه از او گرفته شده بود! شاه در آخرین گفت‌وگوی تلویزیونی با مایك والاس، از تحلیل اتفاقی كه در ۵۷ رخ داده بود، بازمانده بود! او حتی اختلاف طبقاتی و نارضایتی پدید آمده بر اثر اشتباهات خود را هرگز نپذیرفته بود! او به عبارتی مردم را به قدرناشناسی متهم كرده بود!

 

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.