میان ناله و تردید در اورژانس بیمارستان
فقط داود است که این توان را دارد. داود با بدنی استخوانی کنارش مینشینند. بادش میزند و نازش میخرد.
دنیای قلم -عذرا فراهانی :اهه اهه اهه اهه
داوووووود اهه اهه اهه داوووووود، داوووووود
بیا. داوووووود اهه اهه
این صدای زنی است که با ریتمی منظم، زیبا و نازک هر ساعت یکبار در فضای شلوغ و درهمِ بخش اورژانس بیمارستان سینا طنین میاندازد.
میان خنده یا ناله او تردید ترا رها نمیکند. حتی حالت آن صورت زیبا هم ترا رهنمون نیست و صدای داوووووود همچنان در گوشت زمزمه میکند.
زن صورتش زیباست و سفید رو با موهایی جو گندمی. اما چاقی ناشی از مصرف سالها کرتن و ناتوانی او در حرکت اعضای بدن، حکایتِ تلخِ داوووووود، گفتنها را عیان میکند.
حالا اهه اهه اهه اهه را دیگر جز ناله از سر عجز نمیتوان تفسیر کرد. ۱۵ سال است که ام اس، ساحل را ناتوان و فلج کرده. درست از زمانی که وارد ۲۵ سالگیش شد و حالا مدتی است آب آوردنش ریهش هم قوز بالا قوز شده.
وزنش شاید به ۱۰۰ برسد با قامتی خیلی کوتاه، پخش شده رو تخت. تقریبا مثل بادکنکی پر از آب، ولو شده روی زمین. آنقدر که به تنهایی نمیتوان او را تکان داد.
فقط داود است که این توان را دارد. داود با بدنی استخوانی کنارش مینشینند. بادش میزند و نازش میخرد.
زن نالان با ریههایی آب آورده اهه اهه میکند. داوووووود را میخواهد. تمام دیشب همین گونه بود. داود از راه میرسد و رشتههای ماکارانی را در دهانش میگذارد.او چنان ماکارانیها را می بلعد و قورت میدهد که تکه بودن آنرا از یاد میبری و فکر میکنی در حال بلعیدن طنابی بلند است.
در میان ناله های داوودیش به داود غر میزند که توی "زپرتی" هم برای من آدم شدی.
داود دنبال کارهای درمان اوست و او یه ریز با ریتم خاص داوووووود، داوووووود میکند. دو سه روز است همه بیمارانی که در بخش اورژانس منتظرند تا نوبتشان شده و راهی بخش شوند، از صدای نالههاو گاه فریادهای او کلافه هستند.
سرش را گرم میکنم ومی پرسم به چه چیزی علاقه دارد؟
با ناز و کرشمه خاصی میگوید: عاشق ادبیات بودم.ولی نشد دیگه. بعد شعر نصفه نیمه ایی را میخواند و میگوید شعر از خودم است.
در میان نالههایش میگوید: لیسانس هنررا نیمه رها کرده است.
برای بسیاری از کارهایش لازم نیست بپرسی چرا؟
حتما تهش به ام اس میرسی! ازش میخواهم با داود مهربانتر باشد. گریه میکند ومیگوید: تو نمیدانی چقدر شرایطم سخت است. راست میگوید. حتی قادر نیستم خودم را جای او بگذارم. زنی که پانزده سال است از تخت جدا نشده و حتی نمی تواند دست و پایش را تکان دهد. این زن سالهاست کلافه است و داود او را ترو خشک میکند.
اما در عجبم برای داود. چگونه ناز میکشد؟ ناز میخرد؟ در این زمان اندک بارها به فکر فرو رفته ام که شاید آنچه داود را در ناز خریدن چنین زنی سرپا نگهداشته، همین نازهای زنانه باشد. صدایش، ریتمش، آهنگش.
داود هم خسته است و چند بار برایم سفره دلش را گشوده. گاهی فکر میکنم چرا داود این همه به او خدمت میکند. آیا عاشق اوست یا ساحل مال و منالی دارد؟ آیا داود به او دینی دارد؟