شب‌های کودکی یک پیرمرد آلزایمری

شب‌های کودکی یک پیرمرد آلزایمری

افسار ساعت‌ها و دقیقه‌ها را در دست می‌گیرم، برای بهتر طی شدن زمانی که آنجا خواهم بود. بهتر شدن اوضاع در آن ساعات، زمانی است که بهترین خدمات را به آقا ارایه می‌دهم. از نظر من بهترین خدمت برای آقا ایجاد حس امنیت دراوست.

دنیای قلم -عذرا فراهانی : طبق روال چهارشنبه ها به خانه آقا (پدرم) رفتیم. اگر پرستاری در کار نباشد، چهارشنبه‌ها شیفت خوابیدنم درآنجاست. اگر پرستار شب هم داشته باشند برای خواب با همسر و فرزندانم به خانه خود باز می‌کردم. چهارشنبه شب‌ها را اگر به خود حال رها کنم واقعا شرایط سختی در پیش خواهم داشت. 
افسار ساعت‌ها و دقیقه‌ها را در دست می‌گیرم، برای بهتر طی شدن زمانی که آنجا خواهم بود. بهتر شدن اوضاع در آن ساعات، زمانی است که بهترین خدمات را به آقا ارایه می‌دهم. از نظر من بهترین خدمت برای آقا ایجاد حس امنیت دراوست. 

 

این که یک کلام به او بگویی من امشب این جا هستم در کنارت، هر کاری داری به خودم بگو. این جمله برای این مرد معجزه می‌کند. حداقل این که اگر قرار است در شب بیست بار ترا صدا کند، آن را به دوبار صدا کردن، تقلیل می‌دهد. 
وقتی می‌گویم؛ در کنارت هستم یعنی می‌داند هنگام خواب، تختم را به تخت او می‌چسبانم و حتما دستانش را در دست می‌گیرم و می‌فشارم و در بوسه‌هایم غرقش می‌کنم. یعنی در این حد برایش نزدیک و قابل دسترس هستم. چند سال اخیر با بیماری‌ها و مشکلات عدیده پدر و مادرم  فرازو و فرودهای زیادی داشتیم. در باره همه چیز. حتی در باره نفس کشیدن. حتی صدا کردن‌هایِ مدام  و بی وقفه مشهورِ آقا. 

چه شب‌های زیادی که تا صبح نخوابیده و نگذاشته است بخوابیم. چه شب‌هایی که در عین ناباوری فقط دو سه بار صدایمان زده است. اما در کنار این همه شب‌ها، دو سه ماه عجیب را تجربه کردیم. او حرف نمی‌زد ولی از لحاظ جسمی داشت بهتر می‌شد، و حافظه‌اش هم کارایی بهتری از قبل پیدا کرده بود. در این چند ماه شب‌ها تا صبح بیدار بود، بدون این که صدایی از او درآید. فقط در رختخوابش حرکت می‌کرد وساعت‌ها ولول می‌خورد. 

 

من نام آن شب‌ها را شب‌های  صعود یا کوهنوردی گذاشتم. شب‌هایی که در سکوت خوابیده و می‌خواست دراز کش خود را به بالای تخت بکشاند. شب‌هایی که لباسش را صد بار روی سرش می‌کشید و ساعت‌ها با بالشش بازی می‌کرد.
 بالش را روی سرش می‌گذاشت. چند دقیقه بعد زیر سرش می‌گذاشت و یا از آن بالا می‌رفت. دست‌هایش را بالا می‌برد و لبه تخت را می‌گرفت و بدنش را به سمت بالای تخت می‌کشید. شاید درعرض نیم ساعت، فقط می‌توانست یکی دو سانت خود را بالا ببرد. شب‌هایی که تختم را کنار تختش می‌گذارم، ساکت و آرام مثل کودکی دو ساله از سر و کله‌ام بالا می‌رود. هیچ حرف یا صدایی از او در نمی‌آید. گویی می‌خواهد قلهِ کله مرا فتح کند، اما چه فتح کردنی؟! 


من که هرگز نتوانستم بفهمم در حین این حرکات، چه چیزی در سر او می‌گذرد! این همه تلاش و تقلا برای چیست؟ آیا خوشحال است؟ آیا ناراحت است؟
سعی می‌کنم آرام بخوابم و مانع او نشوم مخصوصا که هیچ صدایی هم از او بیرون نمی‌آید. گاهی به او زل می‌زنم و نگاهش می‌کنم درست مثل تمام اوقاتی که جدی کار می‌کرد. یاد زمانی می‌افتم که در خانه همسایه روبرویی در محله قدیممان چقدر جدی و با صلابت آجرها را رج می‌زد و دیوار می‌ساخت. الان هم خیلی جدی روی پاهایم می‌لولد.

 کاش می‌توانستم صفحه ذهنش را به راحتی همین حرکات لمس کنم و ببینم. دلم می‌خواهد بدانم در ذهنش چه می‌گذرد. فقط گاهی با صدای خیلی آرام می‌گوید: درو باز کن. اما هیچ دری وجود ندارد. تختم به گونه ایست که پاهایم به سمت سر آقاست و آقا روی پاهایم افتاده است. در حال بالا کشیدن خودش است. فکر می‌کنم فرسنگ‌ها خودش را بالا کشیده. 
هیچ نمی‌گوید. گاهی او را روی تختش برمی‌گردانم و می‌گویم از این صخره نوردی تن من خسته نشدی؟ بگیر بخواب. بعد قطرهای اشک روی صورتم می‌نشیند.

  آیا می‌توان نام این شب‌ها را  شب‌های مکاشفه نامید یا نه؟ شب‌هایی که به همه جیز فکر می‌کنی. به خودت، آینده ات، سرنوشت نامعلومی که در انتظار هرکدام از ما انسان‌هاست. به آمدن انسان به این دنیای فانی می‌اندیشم. به دنیای پس از مرگ. 

 شاید شب‌های کودکی بهترین عنوان باشد. شب‌های کودکی برای مردی 88 ساله در آستانه آلزایمر. مردی که هنوز با این اوصاف عاشق زندگی است. 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.