واقعیتِ دهشتناك واقعیت
نمیتوان واقعیت را باژگونه نقاشی كرد و به معرض دید گذاشت
دنیای قلم - محمدرضا تاجیك: یك
چشمشان خانه خیال است و عدم
نیستها را هست بینند لاجرم (مولانا)
چشمان بسیاری از مردان قدرت، همچون مردان داستان خانه سیاه پاتریشیا هایاسمیت، خانه خیال و عدم است، لذا نیستها را هست و هستها را نیست میبینند. داستان خانه سیاه، در یكی از شهرهای كوچك امریكا میگذرد كه مردهایش غروبها در تالار اجتماعات محل گرد هم میآیند و خاطرات حسرتآلود گذشته را با هم دوره میكنند، افسانههای اسطورهوار محلی – و معمولا مربوط به ماجراجوییهای جوانیشان – كه همواره به نحوی با عمارتی مخروبه و قدیمی بر فراز تپهای نزدیك به شهر گره میخورند. این خانه سیاه اسرارآمیز یكجورهایی نفرین شده مینماید؛ اتفاقنظری پنهانی بین مردان هست كه كسی اجازه ندارد به آن خانه نزدیك شود. گمان میكنند پاگذاشتن به درون آن خطر مرگ به همراه دارد (شایعه شده كه خانه جنزده است، روحی سرگردان در آن آمدوشد دارد، یا بیمار روانی تنهایی كه غریبههای مزاحم را میكشد) اما در عین حال، خانه سیاه جایی است كه همه خاطرات نوجوانیشان را به هم پیوند میزند. قهرمان داستان مهندس جوانی است كه تازگیها به شهر آمده. او بعد از شنیدن همه دروغودونگها راجع به خانه سیاه به جمع حاضر اعلام میكند كه قصد دارد فردا غروب سر از راز خانه مرموز دربیاورد. واكنش مردان حاضر به این اعلام، سكوت است كه البته به هیچوجه علامت رضایت نیست. عصر فردا، مهندس جوان به دیدن خانه میرود و همینطور منتظر است چیزی وحشتناك یا لااقل غیرمنتظره برایش اتقاق افتد. با گامهای لرزان و خاطری پریشان، به خانه تاریك كهنه نزدیك میشود، از پلههای غرغركنان آن بالا میرود، به همه اتاقها سر میكشد، اما هیچ پیدا نمیكند الا چند كفپوش پوسیده حصیری. بیدرنگ، به تالار بازمیگردد و با غرور به جماعت اعلام میكند كه خانه سیاهشان ویرانه كثیف زهواردررفتهای بیش نیست كه هیچ نكته اسرارآمیز یا جذابی در آن نیست. مردان شوكه شدهاند و از نگاهشان وحشت میبارد، همین كه مهندس به سمت در میرود تا تالار را ترك كند، یكی از مردان وحشیانه به طرفش حمله میبرد. مهندس تیرهبخت به سختی زمین میخورد و درجا جان میدهد. چرا عمل آن تازهوارد، مردان شهر را تا بدین پایه به وحشت انداخت؟ درك آزردهخاطری و رنجش ایشان در گرو فهم تفاوت میان واقعیت و «صحنه دیگر»ی است كه در فضای خیال جریان دارد: خانه سیاه از آن رو برای مردان شهر ممنوع بود كه برای آنها در حكم فضایی تهی بود كه در آن میتوانستند میلها و آرزوهای حسرتآلودشان، خاطرههای دستكاریشدهشان را برون افكنند؛ متجاوز جوان با گفتن این واقعیت در ملأعام كه خانه سیاه هیچ چیزی جز مخروبهای قدیمی نبود، فضای خیال ایشان را تا سطح واقعیتی معمولی و روزمره تنزل داده بود. او تفاوت میان واقعیت و فضای خیال را از میان برداشته و مردان را از مكانی كه در آن قادر بودند به میلها و آرزوهای خویش چفتوبست دهند، محروم ساخته بود. (اسلاوی ژیژك، كژنگریستن)
دو
در پرتو این داستان میخواهم بگویم در میان بسیاری از اربابان قدرت امروز ما نیز، اضطراب زمانی رخ نمیدهد كه واقعیت مفقود است، بلكه مواجهه با واقعیت است كه آنان را دچار اضطراب میكند، زیرا میان واقعیت و برساختههای خیال و ذهن آنان فاصله بسیار است. از اینرو، واقعیتِ واقعیت در نزد آنان، همواره دهشتناك است و امر دهشتناك، امر بنفكن است و امر بنفكن، همان امر شرور و منفور و تحملناپذیری كه بهره جستن از هر نوع خشونت را مشروع میكند. در این حالت كه واقعیت، برون از قاب نقاشی قدرت، هیچ نیست مگر تجسم و مادیت یافتن تحریف یك نگاه و ذهن غرض/ مرضآلود شیطانی، تنها میتوان گفت: «بدا به حال آن واقعیت كه ابژه میل و اراده معطوف به قدرت اربابان قدرت نباشد، بدا به حال آن نقش و نقاشی واقعیت كه پای خود را از قاب و قالب تعریفی و تصویری آنان درازتر كند و بدا به حال آن نگونبخت كه از واقعیت سخن بگوید.» حكایتِ این اهالی قدرت، حكایتِ آن نقاش است كه نقشی از معشوق خویش میكشید و تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشیاش شود نه بالعكس. شناخت آنان از واقعیت، در واقع، دلالت دادن به امر «آشنا» در فضای گفتمانی و ذهنی خودشان است. آنچه به عنوان واقعیت میشناسند، جلوههای همان امر آشناست، لذا تمایز و تفاوت میان آنچه میشناسند و آنچه مستقل از شناخت آنان است، از زمین تا آسمان است. واقعیت، همواره یك جهان «جلی» مستقر بر پایه ادركی آنان است. هیچ تناظر واقعی و مستقیمی میان شناخت آنان و واقعیت وجود ندارد، پنداری واقعیت هیچ ویژگی بنیادین یا منفردی ندارد و دقیقا همانطوری است كه توسط آنان ادراك میشوند. شناخت آنان، از طریق مفاهیم مجرد و ذهنی پیش میرود و قصد تعیین طبیعت واقعیت یا واقعیت واقعیت را دارد، البته با این پیشفرض كه طبیعت تعیین شده مذكور با این مفاهیم جور درمیآید. شناخت آنان همواره با نوعی داوری در مورد نسبت میان مفاهیم ذهنیشان و آنچه مفهومدهی میكنند، آغاز میشود. با «حالات چیزها» كاری ندارند و تلاش نمیكنند مفاهیم و تعاریف خود را با تامل و تعمق در آنان حاصل كنند. اینان، در آیین شناختشناسی خود - به بیان جامی در «سبحهالابرار» - گاه بر راست میكشند خط گزاف، گاه بر وزن میزنند طعن زحاف، گاه بر قافیه كان معلول است، گاه بر لفظ كه نامقبول است، گاه نابرده سوی معنــی پی، خرده میگیرند ز تعصب بــر وی. افزون بر این، اینان دچار نوعی سندروم «همهچیزدانی» و «خودتاییدگری» نیز هستند. همواره مایلند واقعیتهایی را كه در تقابل با باورهایشان هستند، ناواقعیت بنامند. هیچگاه تمایلی ندارند از اتاق پژواك خود خارج شوند، زیرا در این اتاق به گفتنها و تراوشات ذهنی خود خوگر شدهاند، و همچون پولونیوس داستان هملت، به پیروی از پادشاه درونشان كه میپرسد:
آیا میتوانی در آن سوی، ابری را ببینی كه به شكل یك شتر است؟
همچون پولونیوس بگویند: بله؛ به راستی كه به شكل یك شتر است.
چنین میپندارم كه بیشتر شبیه یك راسو است.
پولونیوسوار بگویند: آری؛ شبیه راسو است.
یا شبیه یك نهنگ؟ بسیار به یك نهنگ میماند. سه اكنون، واقعیتها (چه در سطح ملی و چه فراملی) بیش از هر زمان نیازمند دیدن و فهمیدن هستند، زیرا واقعیتهای سركوب شده و تحت انقیاد و رویتناشده، سر به شورش برداشتهاند و خشونتبار در حال فتح دژهای ذهنی هستند. با بیانی لكانی، واقعیتها در صورت و سیرت «امر واقع» ظاهر شدهاند و انحصار و اقتدار بازنمایی و سخن گفتن از خویش (واقعیت) را، از نظم نمادین مسلط دریغ داشتهاند. واقعیتها، جشنِ جنبش برپا كردهاند و در هر كوی و برزنی نشان و نشانهای از خود بر در و دیوار ذهنی مردمان شهر نقش كردهاند. از هر پرده و حجاب برون افتادهاند، وارد ساحت نگاه و احساس و زبان همگان شدهاند و نقل و نقل هر مجلس و محفل و هر جمع و جمعیت شدهاند. واقعیتها، از خود زبانی یافتهاند و از نهانها پردهها برداشتهاند و در خموشی، گفتِ خویش اظهر میكنند.