وای بر كم‌فروشان

وای بر كم‌فروشان

هر سال سه روز قبل از ماه رمضان؛ به پیشواز می‌رفت. تقریبا از كلاس پنجم به همراه پدربزرگش نماز مغرب و عشاء را در مسجد می‌خواند. اصول اولیه دینداری عرفی‌اش از آنجا شكل گرفت.‌

دنیای قلم -  ابراهیم عمران: هر سال سه روز قبل از ماه رمضان؛ به پیشواز می‌رفت. تقریبا از كلاس پنجم به همراه پدربزرگش نماز مغرب و عشاء را در مسجد می‌خواند. اصول اولیه دینداری عرفی‌اش از آنجا شكل گرفت.‌

جزو كم‌سن‌های مسجد بود. به همین خاطر توجه نمازگزاران را جلب می‌كرد. از همان سال‌ها نكته‌ای ذهنش را درگیر كرده بود. چالشی سخت كه خود نیز نمی‌دانست از چه روی می‌دهد. آن سال‌ها روزه‌داری معرفتی و از روی ذات و طینت پاك معنا می‌یافت. ریایی در كار نبود. اصولا روزه گرفتن با دورویی در نفاق است. مگر می‌شود روزه‌دار بود و تزویر پیشه كرد.از آن سال‌های دور آموخت كه دین را نمی‌شود؛ به اجبار ذاتی و درونی افراد كرد. روزی از پیشنماز مسجد كه روحانی آرامی بود، پرسید می‌شود روزه داشت و نماز خواند و دروغ هم گفت؟ امام مسجد با زبان قابل درك، پاسخ خیر داد. او نیز پذیرفت. هر چند پرسش‌های بی‌شماری در ذهنش وجود داشت. یادش آمد بقالی محل‌شان روزی صدایش كرد. او نیز نزدش رفت. بقال محل كمی زیر و رو می‌كشید. دست‌كم نزد اهالی چنین جایگاهی داشت. چند باری هم در مسجد كنار پدربزرگش نشسته بود. بقال به او گفت انتهای كوچه‌شان پیرزنی تنها زندگی می‌كند. اگر بتواند چند قلم سفارش را ببرد؛ ثواب دارد. او نیز پذیرفت.

نمی‌دانست همین كارش سال‌های آینده، از جمله امتیازهای هر سوپرماركت و بقالی كوچك و بزرگ محله‌ها می‌شود! چند سال بعد به طعنه به دیگران می‌گفت: پیك بودم، زمانی كه پیك رایگان باب روز نبود! آری‌ پا باز شدنش به خانه آن پیرزن‌، چالش‌های ذهنی‌اش را بیشتر كرد. كم‌كم با او اخت گرفت. حتی بی‌آنكه بقال صدایش كند یا سفارشی داشته باشد؛ نزد او می‌رفت. پیرزن نیز از گپ و گفت با او لذت می‌برد تا اینكه درد دلش باز شد. صاحب آن بقالی پسر پیرزن بود.اما نباید این راز عیان می‌شد! او نیز در عالم كودكی پیگیر نبود. ذهنش هنوز در پی دروغگویی برخی بود. روزی از پیرزن پرسید چرا آدم‌ها دروغ می‌گویند؟ آن هم اگر اهل نماز و روزه باشند؟ پیرزن هم صحبت‌هایی سر و هم كرد. او هم پذیرفت. اصولا وقتی چیزی را خوب هضم نمی‌كرد؛ وانمود به قبولش می‌كرد. كم‌كم دریافت نسبتی با منفعت و راستی و كذب وجود دارد.

نمی‌توان از آن دوری جست. ارتباطی هم به دینمداری و باورمندی انسان‌ها ندارد‌. اگر جایی به سود آدمی باشد؛ شاید همه امور دینی از یادش برود و اگر هم زیانی در كار باشد؛ به نحوی دگر! ولی آگاه بود اگر بخواهد این چالش ذهنش را حل كند؛ ‌باید عدم ارتباط بین بقال (پسر) و مادرش را حل كند! این‌بار بی‌آنكه حرف‌های همیشگی با پیرزن بزند؛ پرسید چرا كسی نباید از این راز آگاه شود؟! پیرزن دانست كه نمی‌تواند از زیر جواب دادن شانه خالی كند! به كناری نشاندش. تابلوی عكسی بالای سرش بود. گفت آن را پایین بیاورد. پسرك چنین كرد.

كاغذی زیر قاب عكس بود. با خطی خوش سوره‌ای از قرآن نوشته شده بود. پیرزن از او خواست كه بخواند. او نیز كج‌دار و مریز خواند. پیرزن گفت آنچه خواندی بقال محل كه پسرم باشد؛ انجام می‌دهد! ویل للمطففین (وای بر كم‌فروشان). برایم ارزاق می‌فرستد. سال‌هاست می‌فرستد. به حكم مادری به من سر می‌زند. ولی من می‌دانم كه پیمانه‌اش آن پیمانه‌ای نیست كه باید باشد.راهی به خانه‌ام ندارد. به او گفتم تا اخلاق داد و ستدش درست نشود؛ پایش را اینجا نگذارد. او نیز پول را جایگزین پند و خواسته من كرد!پسرك در پی چرایی دروغگویی بود؛ به فراتر از آن رسید. نسبتی عجیب بین دروغ و كم‌فروشی برایش ایجاد شد. سه دهه با این خاطره زندگی كرد.

ماه رمضان آن سال برایش رنگ و بویی دگر داشت. به بقال محل هم چیزی نگفت. فقط روزی كه صدایش كرد تا جنس پیرزن را ببرد؛ نگاهی به ترازو و پیمانه‌اش كرد تا جایی كه بقال به او گفت حواسش كجاست؟ پسر اما زیر لب آن سوره را خواند. نگاهش گره خورد به بقال. آخر آیه را بلند خواند: ویل یومئذ للمكذبین...

 

 

کلید واژه
دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.