شبهای سیاه بم

شبهای سیاه بم

عذرا فراهانی روزنامه نگار در سالگرد زلزله بم در یادداشتی خاطرات آن روزها را مرور کرده است. در این باره بیشتر بخوانید.

شبهای سیاه بم
در شام سکوت بم هیچکس اشک نمی ریزد. همه بهت زده بودن و من مبهوت. هرچه به ذهنم خطور می‌کند برای لحظه ای بعد با یادآوری صحنه های دیگر از هم محو می‌شود. اول تصویر مردی در ذهنم نقش می‌بندد که فقط به دنبال قبر دخترش بود که روز گذشته آن را دفن کرده بود. 


او به راننده یک لودر حمله می‌کرد و می‌گفت: « با اجسادی که در اطراف مزار دخترم دفن کرده ای و بر روی انها خاک ریخته ای دیگر نمی‌توانم قبر دخترم فاطمه را پیدا کنم. لعنت بر این بخت سیاه که سنگ‌های خاموش نیز مرا یاری نمی‌کنند دیروز کدام سنگ را بر مزار دخترم نهادم ؟ 

 

بیشتر بخوانید: دختران سرزمینم؛ شغل پدران شما چیست؟


لحظه ای بعد چهره بهت زده زنی که 19 نفر از اعضای اصلی خانواده اش را از دست داده بود مرور می‌کنم . دختران ، پسران نوه ها و همسرش همه زیر آوار مدفون شده‌اند می‌گفت از بخت بدش زنده مانده است. ساعت ها به جنازه ها نگاه می‌کرد با قوطی قراضه ای که در دست داشت خاکهای اطراف جنازه ها را می‌کند و بر روی 19 جنازه می‌پاشید. دل نگران بود. مات و مبهوت.

می‌ترسید اجساد عزیزانش طعمه حیوانات ولگرد شود. می‌ترسید سگ‌های پیر برای خوردن آنها له له بزنند. فریاد می‌زد. دادرسی می‌خواست تا او را در این مراسم تلخ تدفین و خاکسپاری یاری کند. او سه ساعت با خاک‌های بی رحم جنگید. سرانجام با دستان نحیف خود توانست با ریختن خاکی به ارتفاع 10 سانت روی عزیزانش را بپوشاند. اشکی نمی‌ریخت او بود و بهت ، بهت بود و تنهایی و اینکه هیچکس نبود تا او را در این مصیبت عظما دلداری دهد.

 

بیشتر بخوانید: آیا وقوع زلزله بزرگ در تهران نزدیک است؟


 زنی که از چندی پیش بیوه شده بود فریاد می‌زد پسرهای خوبم، دختران عزیزم، عروس گلم و نوه‌هایم چرا مرا تنها نهادید ؟ زن که با دو پاره آخر بر سر خود می‌کوبید می گفت: این زلزله نبود. خبرنگاران به گوش دنیا برسانید من چیزی ندارم که از دست بدهم. من بی سواد نیستم. لیسانسیه هستم این زلزله نبود . . . 
زن های سیاه پوش دیگری او را با خود بردند. من هرگز این را از یاد نخواهم برد که وقتی نوزاد سه چهار ماهی را که مادرش تحت درمان بود نزد او بردند زن در کمال حیرت و نا باوری می‌گفت: نمی‌توانم تشخیص دهم که این فرزند من است یاخیر؟ 


پیرزنی که از خطر مرگ گریخته بود می‌گفت : از چند روز پیشتر احساس عجیبی داشتم. بادهای سرد می‌وزید. به فرزندان و نوه هایم گفتم بلایی در پیش است. برای همین سعی می‌کردیم شبها در جای امن بخوابیم. شب قبل از زلزله زمین دو بار شروع به لرزیدن کرد. برای همین ما به حیاط خانه رفتیم و آنجا خوابیدیم و از مرگ گریختیم. 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.