دنیای قلم_ عذرا فراهانی: خانم یهطرفه است. کجا گازشو گرفتی داری میری؟ این را پلیس راهنمایی رانندگی کوتاه قدی که موتورش را روی جک زده، در حالی که کلاه از سرش بر میدارد و با انگشتهای چقر و کلفتش عرق پیشانی پاک میکند، میگوید و به سمت من گام بر میدارد. میآید نزدیک شیشه، سرش را که از کم مویی رنج میبرد داخل میکند و درحالی که با حالتی مشکوک داخل ماشین را با نگاه وارسی میکند میگوید: مدارک ماشین، گواهینامه...
خودش اما به سمت عقب ماشین میرود و در دفترچهاش چیزی یادداشت میکند. از آینه بغل میبینمش. پر صلابت ایستاده و جریمه مینویسد درحالی که قدمی آنطرفتر، مردی از نشئگی سرش، از بین دوپایش آرام آرام به زمین نزدیک میشود. هنوز دستهایم میلرزد و دهانم خشک است. سرم درد میکند و هزار بار خودم را سرزنش میکنم که چرا آمدم...چرا...؟
بیشتر بخوانید: میهمان ماه عسل خودکشی کرد + فیلم
از توی آینده پلیس را میبینم که با گامهای محکم و شکم باد کرده به سمتم میآید. هنوز گیجم و قادر نیستم خودم را جمع و جور کنم. بغض دارم و دستهایم همانطور که روی فرمان افتادهاند به شکل فاحشی میلرزد. _:چرا نمیای پایین. گفتم مدارک ماشین و گواهی نامه. بعد ناگهان مکث میکند: چیه؟ چرا دستات میلرزه؟ مشکوکی خانم. باید ماشین رو بازرسی کنم. بفرمایید پایین.
این جمله انگار طنابی باشد فرو افتاده دراعماق تمام اضطرابهایی که رشته افکارم را از هم گسیخته، مرا به خودم میآورد و با تشر رو به او فریاد میزنم: توهین نکنید آقا! تو این مملکت هرکی دستش بلرزه مشکوک به کاریه؟ نمیتونه از چیزی ترسیده باشه؟ نمیتونه وحشت زده باشه؟ اونم یه زن توی این محله رو به مرگ؟ آقای پلیس متوجه خشم عنان گسیختهام شده است. میخواهد چیزی بگوید اما اشکم که جاری میشود صبوری به خرج میدهد.
_: امروز چند تا معتاد دیده باشم خوبه. یکی دوتا ده تا صد تا هزارتا....اینقدر زیاد که نتوانستم بشمارم. نه این که فکر کنید تو کمپ ترک اعتیاد بودم! نه. نبودم. برای کاری اومدم مولوی. چون نابلد بودم آدرس رو اشتباه رفتم. کاش به حرفش گوش میکردم... یکی از پارچه فروشای خیابان مولوی وقتی داشت آدرس درست را میداد، گفت: "تنها نرو. خطرناکه. گفت اگه هم میخوای بری دو سه نفری برو. این جا که میری دروازه غاره. هم تنهایی، هم زنی. بهتره نروی."
مامور پلیس مهربانانه سرش را از پنجر ه ماشین داخل کرد و دستهایش را روی لبه پنجره تکیهگاه کرد و گفت: راست گفته بیچاره. اونم با این ماشین. راستش ترس به دلم افتاد. اما از خودم پرسیدم چرا تو روز روشن، توخیابان، تو پایتخت، منِ خانم، منِ تنها، نباید بروم. برا همین چند قدمی که رفتم پشیمون شدم و برگشتم. پرسیدم: با ماشینم بروم، بازم خطرناکه؟ سرش را به حالت تسلیم تکون داد و گفت: نه برو ولی مراقب باش. سوار ماشین شدم راه افتادم سمت دروازه غار و افتادم تو هزار توی کوچه پس کوچههای عجیب و غریب. اولش به خودم گفتم چرا به آقای فروشنده نگفتم من سالها پیش، چندین بار برای تهیه گزارش و خبر اینجا اومدم_آخه من خبرنگارم!
پاسبان این را که شنید کمی جا خورد و اگر حوصلهاش هم سر رفته بود تامل کرد و باز هم صبوری به خرج داد و چیزی نگفت... شاید ده بار بیشتر محلههای دروازه غار رو برا تهیه گزارش زیر و رو کردم اما هیچ وقت به ترس فکر نکرده بودم. البته این موضوع مال بیست و پنج سال پیشه.
بیشتر بخوانید: مصیبت های بنزین زدن در ایام کرونایی
اولین بار بیست و پنج سال پیش، تو محله مولوی، نرسیده به دروازه غار که حالا تابلوی "هرندی" از هر گوشهاش خودنمایی میکند، دنبال آدرس مردی بودم که دختری در خانه او به قتل رسیده بود. قاتل، دخترِ هفده ساله را پس از خفه کردن، در راه پله خانه دفن کرده بود. او پس از دستگیری به قتل و اذیت و آزار دختر اعتراف کرد.
میخواستم با مرد صاحبخانه، کسی که از ماجرای قتل باخبر شده و به پلیس زنگ زده، گفتگو کنم. مرد صاحبخانه پدر قاتل بود. او خودش وقتی از موضوع قتل مطلع میشود به کلانتری محل رفته و راز پسرش را فاش میکند. آن روزها در هفته نامه حوادث کار میکردم. نشریهای که تنها مختص حوادث بود با سیصد هزار تیراژ در سالهای 70 تا 72 که آن زمان و حتی اکنون این تیراژ، تیراژی طلایی محسوب میشد.
پس از کلی دویدن و ترسیدنهایِ ناشی از بی تجربگی در کار خبر و حساس بودن سوژهایی که دنبال میکردم، بلاخره خانه مورد نظر را یافتم. باید برای مصاحبه داخل خانه میرفتم. زنگ زدم. خبری نشد. دوباره دستم را روی زنگ فشردم. صدایی نیامد. نمیخواستم بدون مصاحبه به دفتر هفته نامه حوادث بروم.
خلاصه بعد از کلی دویدن، بالاخره خونه طرف رو پیدا کردم. گرمم بود و آفتاب صاف تو مغزم میتابید. خوشحال بودم که بالاخره پیداش کردم. کوچه خلوت بود و جلوی در خونه یه نعل اسب رو زمین کوفته شده بود. خوب که دقت کردم متوجه شدم تمام خونههای این کوچه همه یکی یه نعل اسب یا جلوی پا دری یا بالای ورودی نصب کردن... زنگ زدم. چند دقیقه گذشت و خبری نشد. دوباره دستمو رو زنگ فشار دادم. صدایی نیومد. نمیخواستم بدون گرفتن مصاحبه برگردم.
برای بار چندم در زدم و چند دقیقه بعد صدای عجیبی آمد. آقای پلیس مثل کودکی که جذب داستان جن و پری مادر بزرگ شده باشد چنان جذب شده بود که فراموش کرده بود موتورش را خاموش کند. صدای پت پت موتورش توی گوشم بود اما او توی ماجرای من دنبال چیز عجیبی بود که رد آن را با شامهپلیسیاش جستجو میکرد. آب دهانش را قورت داد: خوب چی شد؟
من دوباره اشکم در آمده بود و دستمال را سمت دماغم بردم و فین کردم: صدایی شبیه ناله گربه بلند شد و بعد یه پسر جوان تازه به بلوغ رسیده سرش را از نردههای زنگ زده تراس کوچک طبقه دوم که به شکلی کاملا ابتدایی و قدیمی با آجرهای زمخت درست شده بود بالا آورد و باز با همان ناله کشدار گربه مانند چیز نامفهومی گفت که نفهمیدم. قیافهی هولناکی داشت. صورتش به شکل باور نکردنی لاغر بود. گونههای استخوانی بد شکلی داشت و از دهان نیمه بازش پیدا بود، یکی دو دندان بیشتر توی دهنش نیست. موهای ژولیده و کثیفی داشت و با چشمهای بیحالت و مردهاش زل زد توی صورتم و در حالی که یک شاخه بلند توی دستش بود فریاد زد: چی میخوای؟ مشتری ممدی؟
سرجایم میخکوب شده بودم و انتظار هرچیزی جز این را داشتم. به خودم گفتم: شاید روانیه... دوباره فریاد زد: میگم مشتری ممدی؟چی میخوای؟ دستپاچه و وحشت زده گفتم: نه...من خبرنگارم. برای مصاحبه اومدم. پسر سرش را سمت اتاقی که فقط در زنگ زده و شیشه و پرده کثیفش پیدا بود کرد و با یک نفر با لبخندی تمسخر آمیز بنای حرف زدن گذاشت: میگه خبرنگاره برا مصاحبه اومده...
بعد سر یک مرد داغانتر از خودش از لای پرده پیدا شد که با دقت مرا ورانداز میکرد. کمی بعد چیزی به پسر گفت و او هم با صدای عجیبی داد زد: خوب بیا تو... دستم رو، روی سینه در گذاشتم و فشار دادم. در اما همچنان بسته بود. گفتم: در رو باز کن تا بیام تو... باز ناله کش دارش بلند شد: در قفله. باید از دیوار بیای بالا. دستت رو بگیر به میله لوله گاز وپاتو بذار رو آجرها و بیا تو. شوخی نمیکرد. جدی بود. حرفش را زد و صاف زل زد به من و منتظر بود از دیوار بالا برم...
بیشتر بخوانید: کودکانی که در دهه ۹۰ به صورت مبهم و معمایی ناپدید شدند
دوباره نگاهش کردم و اینبار ترسیدم. از صدایش. از حالش خراب و غیر عادیاش و از این که نکند بلایی به سرم آورد.
صدای هِر و کِر چند نفر دیگر از خانه بغلی بلند شد. داد زد چرا عین درخت وایسادی تکون نمیخوری. کاری نداره سخت نیست سوسول... و خندید... بدنم مور مور شد و برای یک لحظه حس کردم تمام وجودم دچار ضعف خزندهای شده که مثل سیلاب بدنم رو فتح میکرد. قید مصاحبه را زدم و عقب عقب رفتم. سر کوچه رسیده بودم که دیدم در حیاط باز شد. تلاش من برای مصاحبه بینتیجه و در نهایت منتهی به فرار و وحشتم شد. البته این وحشت به خاطر دنیایی بود که نمیشناختم نه وحشت از دروازه غار. با عجله سوار ماشینم شدم و سعی میکردم به خودم مسلط باشم و جلوی پیشروی ترسم را بگیرم. کوچههای باریک و خانههای کوچک را نگاه می کردم و مردم گرفتاررا ...
بعد آن مصاحبه انجام نشده ( نافرجام) ، چند بار دیگر گذرم به این محله افتاد. البته همیشه سواره. امروز هم سواره. کوچههای باریک و خانههای کوچکِ فرسوده و مردمانِ گرفتار، چشم را برای دیدن حریص میکند. ذهن پشت سر هم، سوال می زاید. نگرانی و اندوه میهمان جانت میشود که این مردمان چگونه زندگی میکنند؟ در خانههاشان، در کوچههای باریک، در کنار دیوارهای ساختمانهای مخروبه، چگونه در سرمای سوزان زمستان و گرمای فصلی دیگر، چله نشینی میکنند برای چند لحظه در هپروت بودن؟
مردمانی که امروزه به آن جوانی که سالها پیش در آن بالکن آن خانهِ دیده بودم، بی شباهت نیستند. حالا آنقدر در مواد مخدرصنعتی غوطه خوردند که دیگر دستکمی از آن جوان بیمار ندارند. به سختی میشود از روی این چهرهها سن و سالشان را حدس زد. اما عاداتشان همه تقریبا یکسان است. کج و کوله روی زمین راه میروند. راه که نه، میلولند. لباسهای پاره، مندرس و کثیف بدنهای ضعیف و زارشان را پوشانده است. هیچ نظمی در پوشش ندارند. این نشانی است یکسان برای لشکری از معتادانی که در دروازه غار از این سو و آن سو پرسه میزنند.
آنقدر منظم که یاد سوژه "پرسه زنی در پاساژها" میافتی. هیچ کس به دیگری بد نگاه نمیکند. الا غریبههایی چون من. حتی اجازه نمی دهند ماشین غریبه کمی متوقف باشد به اندازه یک عکس گرفتن. وقتی گوشی ام را بالا گرفتم تا از یکی از این جماعت چله نشین پای دیوارهای فرو ریخته و مانده از یک ساختمان مخروبه عکس بگیرم یکی از آنها بدون این که توجه بقیه را جلب کند سمتم آمد و گفت: گوشی رو پایین بگیر و هرچه زودنر از این جا برو. برای خودت دردسر درست نکن. نصیحتش را به گوش سپردم و راه افتادم. اما آدمهایی که تلو تلو خوران راه میرفتند رهایم نمیکردند.
اینها بیشتر از هرچیز شبیه یا همان کارتنخوابهایی هستند که هرکدام از ما درمحله زندگی خود یا کارمان آنها را گذری یا آویزان بر سطل زبالهایی دیدهایم. انگار این جای شهر، پایگاه، محله امن و آرامی است برای زیستنشان بدون دغدغه دستگیری یا جمع آوری از سوی ماموران شهرداری. پس امروز من در محله کارتن خوابها تردد کردم. چقدر زیاد بودند این جماعت. چقدر در محله خودشان سنگین تر روی زمین قدم میگذارند. چقدر راه رفتنشان در این خرابهها و ویرانیها متفاوت است با راه رفتنشان در محله های دیگر. حتی با یک محل آنطرفتر که بازار نام دارد و قلب اقتصادی کشور در آن محل میتپد. اینها همه در محل های دیگر غریبه، بیگانه، گدا، دزد، ترسناک و... به نظر میآیند. در همان یک محل آنطرفتر، یعنی بازار، مزاحمانی هستند برای کسب و کار و یا شاید مزاحمانی برای زندگی سالم بازاریان و جوانانی که در شرف سقوط در گودال اعتیاد.
مردی در کوچهایی خلوت، کنار یک دیوار مخروبه بازمانده از تخریبِ یک ساختمان، نشسته بود با محاسن و موهایی پرپشت و تو در تو با چشمهای درشت. از روی شلوار داشت تزریق میکرد. عق زدم و سخت خودم را کنترل کردم که توی ماشین بالا نیاورم. چند تکه خرده ریزه کنارش پهن بود. روی کاغذی به قاعده یه کاغذ آ چهار. سر خودکار میفروخت با چند میخ کج و کوله. یه جفت کفش مندرس بچگانه هم توی بساطش بود. حتما چیز دیگری میفروخت او. این ظاهر ماجرا بود.
بیشتر بخوانید: سندرم اردک در میهمانی های لاکچری
کمی که جلوتر رفتم عده زیادی را دیدم که باعث شد حیرت کنم...آدمهای نابود شدهای که انگار توی قحطسالی گرفتار شده باشند یا جذامیانی که بدون ترس از واگیری توی هم بلولند...از هر ده نفر به راحتی میشد رد اعتیاد را توی چهره ۹ نفر جستجو کرد. همین لحظه بود که دیدم دو دختر جوان به همراه مردی میانسال از یک مغازه کوچک سوپری بیرون آمدند. نزدیک یک کوچه سرعتشان را کم کردند. اطراف را پاییدند. بعد یکی از زنها دستش را از سمت یقه داخل لباسش کرد و بسته ای درآورد. من پا روی پدال گذاشتم و سرعتم را کم کردم. ترسیدند و دستپاچه بسته را روی زمین انداختند.
_:ببخشید اینجا کوچهای به اسم بنفشه داریم؟ همین سوال من خیالش را راحت کرد که مامور نیستم و آرام شد. جلو آمد و آدرس داد. بعد برگشت و کنار همراهانش ایستاد. موهایش سیاه بود و صورتی معصوم و تکیده داشت. روی هم رفته زیبا بود اما جای دو سوم دندانها توی دهنش خالی بود. آرایش کثیفی داشت با مانتویی مندرس. کیف و کفشهایی که هیچ غرابتی با هم نداشت. حتی با دختر کنارییاش هم غرابتی نداشت حداقل در شکل ظاهر. مرد همراهش یه فندک دستش بود. یک فندک بزرگ. از آنهایی که در آشپزخانهها استفاده میکنند. روزنامهای زیرشان پهن کردند و مشغول کشیدن شدند. زمین از باران صبحگاهی هنوز خیس بود. آنها نشستند بی هیچ ترس و اضطرابی. آن یکی که کوچکتر بود و آدرس را به من داده بود، کمی شرم داشت و با خجالت از لوله شیشهای که توی دهانش بود، کام میگرفت.
از نگاهم رهایشان کردم تا راحت باشند. شاید خواستم خودم راحت باشم. چند کوچه آنطرف پرایدی میخواست از کنارم رد شود. رانندهاش جوانی بود آلوده و با چشمهای غیرعادیِ گشاده. صدایش از بیخ گوشم رد شد. آبجی آتیش داری؟ برگشتم. یک آن نفسم یند آمد. نکند مزاحمم شود؟ دست چپش غرق در خون روی فرمان. انگار ترسیده بود و از گوشه ابرویش زخمی تازه خودنمایی میکرد. متوجه شدم با این شرایط حداقل قصد مزاحمت ندارد. گفتم: ببخشید. ندارم. این را گفتم و اندکی از او دور شدم نت بتوانم مفس راحتی بکشم.
وارد کوچهایی باریک شدم با خانههای ۳۰ متری در حال فرو ریختن. در فکر محاسبه ابعاد وسایل خانه بودم و این که چگونه اهالی وسایلشان را از آن کوچه باریک حمل کرده و به داخل خانهها می برند. دختر جوانی روی پله یه خانه قدیمی کوچک ولو شده بود. لباسهاش غریبه بود برای کوچه پس کوچههای دروازه غار. برای لباسهای مندرس اهالی آن کوچه و کوچههای همجوار زیادی نو بود و هنوز از آب نگذشته. به مدِ روز با کتانیهای گران قیمت. ماشینم را پارک میکنم. نزدیک او میروم. دختری ۱۵ یا شانزده ساله. ماسک نیم بندی روی صورتش آویزان است. سگی کوچک زیر بدنش در حال له شدن و زوزه کشیدن است. نژاد سگها را نمیشناسم. فقط میدانم خوشگل بود و چتریهایِ سگ روی چشمهایش را پوشانده بود. همان لحظه پسر جوانی از خانه بیرون آمد. پسر هاج و واج مانده بود. نه مرا و نه دختر نعشه را، نشناخت. به نظر معتاد نبود.
به ساندویچی که چند متر پایین تر بود رفت و با یک ساندویچ برگشت. آن را به دختر داد و رو به من کرد و گفت: نیم ساعت پیش هم دیدمش. داشت برای یه بسته کوچیک التماس میکرد. ساندویچ را داد به دختر و قبل از رفتن گفت: برو این جا به خودت که هیچ به لباسا و سگتم رحم نمیکنن. برو دختر...
نمیدانم دخترک حرفهایش را شنید یا نه ولی من باید کاری میکردم. پسر جوان رو به من گفت: دیگه اینو این جا نیار دردسر میشه برام. رو به پسر کردم و گفتم: میخوام کمکش کنم. گفت: پس ببرش سوار اون تاکسیه کن. دو ساعت پیش با اون تاکسیه اومد. به سختی دختر جوان رو بلند کردم و تا دم تاکسی بردمش. راننده تاکسی منو بد جوری میپایید. گفتم: آدرسش رو داری؟ -متاسفانه بله. وقتی خودم رو معرفی کردم راننده تاکسی گفت: این بار چندمیه که میارمش. خونشون سعادت آباده و با پدرش زندگی میکنه. پرسیدم پدرش میدونه؟ راننده خنده چندش آوری کرد و گفت؟ چی رو؟
بیشتر بخوانید: به بهانه انتخاب شیده لالمی
توی کوچههای پر پیچ و خم و گیج کننده شوش گرفتار شده بودم و باید هر طور که بود خودم را از این هزارتوی پر فریب و زشت نجات میدادم و بیرون میرفتم از دروازهیِ غارِ نشستگانِ ذبح شدهِ چله نشین... اما بیفایده بود. از هر کوچهای که میرفتم به جای رهایی و افتادن توی جاده اصلی انگار توی ظلمتی ناملموس غرق میشدم. اینجا تعداد زیادی، مثل روزهایی که هنوز صف شیر و اجناس کوپنی برپا بود، گرده به گرده هم نشستهاند. یکی دود میکند، یکی تزریق میکند و یکی چرت میزند. زن و مرد.
چند زن با بچههای خردسال بین آنها دیدم که بغضم گرفت و حالم بد شد. دوباره به خودم توپیدم که چه مرگت بود، اومدی اینجا که چی؟ مجبور شدم ویز را روشن کنم. اما تو ذهنم همه چیز درهم برهم شد. صدای گوینده ویز کلافهام کرده بود. پشت سرهم میگفت: لطفا به راست بپیچید. سپس به راست بپیچید. چند لحظه بعد میگفت به چپ بپیچید و سپس به چپ بپیچید. آنقدر این تناقض پشت سر هم تکرار شد که به شک افتادم که حتما ویز هم مثل من توی هزارتویىِ جادویی این مکانِ مرده، گم شده و نمیتواند خودش را بیرون بکشد. همین لحظه به خودم اومدم دیدم پانصد مترِ خیابان شوش رو یک طرفه و ورود ممنوع طی کردم و مطمئن شدم که، هم ویز و هم من هر دو توی دروازه غار از هزار تویِ مرداب شکلش ترسیدیم. متوجه میشید؟
نگاهم را به سمت پنجره ماشین برمیگردانم. قاب خالی پنجره مردی افتاده بر آسفالت را نشانم میدهد و سرنگی که توی دستش مانده و خون مثل آبی که نشت کرده باشد قطره قطره روی زمین میچکد اما خبری از پلیس نیست. از توی آینه نگاه میکنم. جز فروشندهایی که آزادانه جار میزند: شیشه، دوا. شیشه دوا...و چند مشتری خمیدهِ کمر، کسی دیگر را نمیبینم. از ماشین پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم. اما پلیس را نمیبینم. او رفته است. احتمالا داستان من جایی او را ابتدای هزار تویی که من و تمام مردمی که توی دروازه غار سالهاست تلاش میکنند خودشان را از آن خارج کنند، قرار داده و ترس از گم شدن او را فراری داده.
شاید دیوانهام پنداشته و یا مرد شریفیست در لباس خدمت که از پایان داستان من و سئوالهایی که جوابی برای آنها نداشته شرمگین بوده و رفتن را ترجیح داده است...مینشینم پشت فرمان و ناگهان چشمم به برگ جریمهای که روی صندلی افتاده میخورد. من خطا کردم و برای فرار از این هزار توی ناممکن مجبور شدم ورود ممنوع بروم و دوربینهای ناظر هم این را ثبت کردهاند.
قانون قانون است. با خودم میگویم...آیا این دوربینها، این چشمهای نظارگر همه چیز را میبیند؟... آیا آن مرد افتاده با سرنگ تو دستش را میبیند؟... هوا کم کم رو به تاریکی غروب رنگ میبازد. پایم را روی پدال فشار میدهم و حرکت میکنم...میدانم تا خانه هزاربار از خودم خواهم پرسید...تو به عنوان چشم و زبان جامعه چقدرکم کاری کردی...چقدر با سکوتت خشت بر خشت دیوارهای هزارتو اضافه کردی...هولناک است...