سالهای دور از خانه

سالهای دور از خانه

شهین دخت پاکزاد*

دنیای قلم_ جنگ را نفس کشیده ام، با جنگ بزرگ شده ام زندگی کرده ام، جنگ را  لحظه به لحظه حس کرده ام، جنگ بخش بزرگ گذشته ی من است. من از تبار سرزمین جنگ زده ام.   
واژه جنگ مرا با خود تا آموزنده ترین، دردناکترین و استوارترین خاطره ها میبرد. واژه جنگ مرا بیاد شب های فرار، آژیرهای خطر، پناهگاه ها، آوارگی ها و خانه بدوشی ها، بمباران ها، موشک باران ها، مرگ های دسته جمعی و داغ های ماندگار می اندازد. جنگ مرا بیاد مظلومیت، محرومیت و شجاعت مردمانم می اندازد. 
جنگ خانمان سوز است، ویرانگر است. آتش سوزانی است که هستی قربانیان را به باد می دهد، جانشان را، مالشان را، بود و نبودشان را به یغما می برد. با شعله ور شدن جنگ، مردم مرز نشین وادی من، قربانی آتش حوادث شدند و بی صدا سوختن آغاز شد. 
داستان از آنجا شروع شد که دشمن تصمیم گرفت نواحی مرزنشین را بمباران کند. تلوزیونهای سیاه و سفید آن  سالها تنها کانال ایران و یک کانال از عراق را نشان می دادند. حکومت عراق از طریق اخبار فارسی زبان خود به مردم هشدار می داد که از فلان تاریخ به بعد شهر بمباران خواهد شد. در پایان هر هشدار گفته می شد «هشدار دهنده معذور است». گویی گویندگان عراقی وجدان هم داشتند! خود را با گفتن این جمله از عواقب هشدارشان مصون می پنداشتند. به محض هشدار هر لحظه ممکن بود هواپیماها سر برسند و بمباران شروع شود. این تصمیم بارها و بارها عملی شد و با هر هشداری، موج تازهای از خروج های اضطراری از شهر به حومه براه می افتاد. 
فقیر و غنی، همه فرار می کردند، هر کسی با هر چه در توان داشت سر به کوه و بیابان می گذاشت؛ انواع کمپرسی، کامیون، وانت ، سواری و هر وسیله ای که می توانست مردم را جابجا کند بکار می آمد. همدلی و دستگیری زیباترین سیمای خود را نشان می داد. صاحبان وسائل نقلیه سعی می کردند هر بار تعداد بیشتری خانوار را از شهر خارج کنند. خانواده ها همراه وسایلشان پشت ماشین های جادار سوار می شدند. جلو نشستن یا عقب نشستن مهم نبود فقط باید می رفتند. رانندگان تا کوچ همه مردم رفت و آمد می کردند. قیامت را آنروزها می شد به چشم دید. همه وحشتزده و پریشان و در حال فرار. صحنه ای که برای همیشه در ذهنم ماندگار مانده، دیدن پیر مردی در خروجی شهر بود که ملزومات زنده ماندن را بر ارابه کهنه ای گذاشته و همراه خانواده در حال فرار بود. پیرمرد توان نداشت و با زحمت گاری را به پیش می برد. آن زمان با عقل بچگانه خود اندیشیدم به کجا چنین شتابان؟ اگر از بمباران جان سالم بدر برند با قضا و قدر و حوادث طبیعی چه می کنند؟ خوراکشان چه می شود؟ پوشاک و جای خوابشان چه می شود؟ 
در کمترین زمان ممکن دشت و صحرا پر می شد از چادرهای سبز رنگ خیمه ای و ندرتاً اتاقی. در آن روزگار سبز، رنگ زندگی بود. چادرهای سبز از دید خلبان عراقی در ارتفاع بالا درخت دیده می شد و تهدید کمتر می شد. نشانه اشرافیت آن روزگار از روی تعداد و نوع چادرها مشخص می شد. چادرهای اتاقی اعیانی تر بودند. آنها که پولدارتر بودند و یا کس و کاری در روستاها داشتند، مأمنشان امنتر و راحتتر بود. عده ای هم بودند که بخاطر  فزونی فامیل و دور هم بودن در خانه های روستایی جا نمی شدند و ترجیحاً در چادرها به سر می بردند. بخاطر زیاد بودن جمعیت شهر نسبت به روستا، در هر خانه روستایی هر اتاق به یک خانواده می رسید و چند خانواده با هم از یک حمام، یک حیاط و تنها شیر آب موجود در وسط حیاط استفاده می کردند. در صحرا، یک خانواده بود و یک چادر، چادری که اتاق خواب بود، اتاق نشیمن بود، آشپزخانه بود، انباری بود، حمام بود. آنزمان چادر یعنی همه چیز. تنها ملجأیی که می باید حریف آفتاب داغ تابستان و سرمای سوزان زمستان باشد. پس از اسکان در زیر چادرها، اولین دغدغه پناهگاه بود. مردم بطور خودجوش در اطراف چادرها، خندق هایی حفر میکردند تا پناه لحظه های سختشان باشد.
 پناهگاه، واژه نامأنوسی برای من است. پناهگاه محل پناه آوردن است. پناه آوردن زاییده ترس است، ترس زاییده ضعف است. من از پناهگاه بیزار بودم. آن زمان دلیل این بیزاری را نمی فهمیدم. ولی الان خوب می دانم. من از ضعیف بودن، از ترس بیزار بودم. حالا می فهمم چرا بجای افتادن در خندق ترجیح می دادم در سطح بمانم، راست بایستم، چشم به آسمان بدوزم و بمب ها را دنبال کنم که چگونه از هواپیما جدا می شوند و نابودی سرزمینم را نشانه می گیرند. گاهی پناهگاه ها، قتلگاه های دسته جمعی می شدند. در نقاط معدودی از شهر پناهگاه های همگانی درست شده بود که به محض وضعیت قرمز، مردمی که در شهر بودند بدانجاها پناه می بردند. برای ورود به پناهگاه دری در سطح زمین به اندازه ورود یک نفر باز بود، چند پله به سمت زیر زمین پیموده می شد و بعد یک راهروی تنگ و تاریک که در آن مردم چسبیده به هم می نشستند تا برای همه جا باشد. پناهگاه های ما خود به نوعی رعب آور بودند و زندان و مرگ و نیستی را تداعی می کردند. برحسب اتفاق، اگر بمب به همان نقطه  اصابت می کرد، دردناکترین اتفاق ممکن رخ می داد. گاهاً فرار از شهر نیز چاره ساز نبود. آنزمان که خلبان عراقی نقطه هدف را کمی جابجا می کرد و به جای شهر خالی از سکنه، حومه را بمباران می کرد.  
در این روزگار، جنگ به تعابیر مختلف توصیف و تقدیر می شود. حمله ها، رشادتها، نبردها و پیروزی های خط مقدم، قصه می شود، شعر می شود، فیلم می شود، به هر زبانی تکرار و تداعی می شود، اما کسی از رنج سالها دربدری و بی¬خانمانی و ترس و وحشت مردم جنگزده نمی گوید. ترسی که هر بار با بلند شدن صدای آژیر قرمز روح و روان مردم را  درمی نوردید.
واژه جنگ، برای هر جنگ زدهای برابر است با آژیر خطر، آژیری که سه رنگ داشت: قرمز، زرد و سفید. رادیوی باطری خور یکی از معدود وسایل حیاتی برای هر جنگ زدهای بود. وقتی بمباران در شرف وقوع بود، آژیر قرمز به صدا در می آمد. پیش از آن گوینده می گفت: «توجه! توجه! صدایی که هم اکنون می شنوید آژیر قرمز یا اعلام خطر است، معنی و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی انجام می شود و یا در شرف انجام است؛ محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید». آژیر قرمز برای مردم ناقوس مرگ بود و بدنبال آن سیل حرکت به سوی جان پناهها جاری می شد. 
رسیده یا نرسیده به پناهگاه، صدای نزدیک شدن هواپیماها شنیده می شد صدایی مهیب که همه آسمان را پر می کرد. هیچ کس نمی دانست چند لحظه بعد زنده است یا مرده، هر نفسی مرگ را در یک قدمی خود می دید. سرها همه در گریبان، بدنها مچاله شده در ته خندقها، بیم و امید بهم آویخته. برزخ را می شد به چشم دید. تکلیف هیچ کس مشخص نبود. بمبها فرو می ریختند، بمباران می شدیم، می شد تعداد بمبها را شمرد. با هر صدایی یک بمب اصابت می کرد. صداهایی ممتد و متوالی. حس می کردیم زمان از حرکت ایستاده. تنها آرزوی همه این بود که صداها قطع شود. سکوت روح نوازترین صدا می شد. پس از مدتی صداها قطع می شد. گوینده بار دیگر اعلام می کرد: «صدایی که هم اکنون می شنوید آژیر زرد یا ... » هنوز خطر رفع نشده بود و هر آن ممکن بود خلبان به سرش بزند و برگردد. در نهایت آژیر سفید یعنی موقتاً از خطر جستیم و می توانیم از مخفیگاه خود خارج شده و به دنبال اجساد مردگان بگردیم. برزخ بعدی این بود که کی مرده و کی زنده است، کدام نگون بخت بیخانمان شده، بمبها به کجا اصابت کرده اند. هواپیماها رفته بودند ولی آسمان شهر تیره و تار بود. دود غلیظ و سیاه حاصل از انفجار بمبها آسمان را سیاه پوش کرده بود. تا بدست آوردن اطلاعات دقیق و اطمینان  یافتن از سلامت اقوام و آشنایان، برزخی بودن موج می زد.   
واژه جنگ دردهای خفته در دل خاطرات را برای من جنگزده بیدار می کند. آن ایام نزد مردم بومی به «فرار، فرارها» معروف است یعنی فرار  های مکرر و پشت سر هم. فرار که می کردیم همه دار و ندارمان را در خانهها به جا می گذاشتیم و در حد رفع نیازهای اولیه بر می داشتیم. زندگیمان ابتدایی شده بود، خیلی ابتدایی. مثل انسانهای نخستین که فقط به فکر زنده ماندن بودند، ما هم به نفس کشیدنی شکرگزار بودیم. دولت آن روزگار برای مردم جنگ زده، کمکهای جنگی می فرستاد. گاه و بیگاه کامیونهای پر از لوازم خانگی به میان مردم می آمدند و به قیمت نازل کالاهای خود را عرضه می داشتند. مردم داراییهای خود را در شهر رها کرده بودند و آنوقت دولت وسایل زندگی تقسیم می کرد! کامیونها می آمدند و می رفتند ولی جز معدود وسایل ضروری مثل پتو، فانوس و یخدان  کسی چیزی نمی خواست. مردمی که هر لحظه بیم جانشان را داشتند وسایل بی استفاده ی جاگیر رفاهی را چه کنند. 
بیمارستانی اگر بود صحرایی بود. ساختمانی گنبدی شکل با تیر آهن و ورق های فلزی که با خاک استتار شده بود، بطوریکه که از دور به شکل تپهای نمایان بود. اورژانس صحرایی، اتاق عمل صحرایی، همه چیز در حد اضطراری بود. چه بسیار نوزادانی که در بحرانی ترین شرایط، دیده به جهان گشودند و چه بسیار بیمارانی که در نبود امکانات، از ترکش بمبها جان سالم بدر بردند اما از بیماری نه.  
مدرسه اگر بود فقط یکی بود. اگر دانش آموزی در دور دستها میل به تحصیل داشت مجبور بود کیلومترها پیاده روی کند، از آبادیهای مختلف بگذرد، رودها و تپه ها را پشت سر بگذارد تا به مدرسه برسد. یادم نمی رود سحرگاه بیدار می شدیم، در گرگ و میش هوا براه می افتادیم تا اول وقت در مدرسه حاضر باشیم. مدرسه صحرایی بود، تدریس صحرایی، یادگیری صحرایی، اسماً مدرسه می رفتیم ولی واقعاً چیزی یاد نگرفتیم. بجای یکسال تحصیلی چند ماه مدرسه می رفتیم. در دادن نمره سختگیری نمی شد چون هیچ چیز سر جایش نبود. آنزمان تعلیم اندک بود و تعلم بسیار. ما بجای درس مدرسه، درس زندگی آموختیم. جنگ خیلی چیزها از ما گرفت و خیلی چیزها داد. مردم جنگ دیده قدر نعمت را بیشتر می دانند. تحملشان بیشتر است. سختی کشیده اند. آب اگر قطع شود به یاد بیست لیتریهای دم چادرها می افتند. برق اگر قطع شود به نور فانوسی قانع می شوند. با کمبودها کنار می آیند. جنگ به مردم درس همدلی و همدردی داد. در عصر مدرن زندگی جمعی را تجربه کردند. سالها با طبیعت همدم و هم آغوش بودند. اما خیلی چیزها هم از مردم گرفت. جای زخم جنگ هنوز بر تن شهر پیداست. جنگ، اعصاب مردم را به تاراج برد. آمار خودکشی در شهر و دیار من بیداد می کند. بچه هایی که نه ماه پر هراس را در دل مادر گذراندند، در زیر بمبارانهای گاه و بیگاه متولد شدند و در شرایط جنگی  با همه کمبودها بزرگ شدند، الان در رنجند. مردم سرزمین من میراث دار جنگند؛ میراثی که برایشان زجر آور است.

*کارشناس ارشد علوم سیاسی
 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.