نامه یک شهروند معمولی به رئیس جمهور

نامه یک شهروند معمولی به رئیس جمهور

یک شهروند ایرانی برای رئیس جمهور حسن روحانی نامه نوشته است. جزئیات این نامه را اینجا بخوانید.

دنیای قلم-مظفر جهانگیری تحصیلکرده مطالعات تاریخ و مدیریت راهبردی نامه ای به حسن روحانی رئیس جمهوری ایران نوشته است. 

او در این نامه که در صفحه فیس بوک خود منتشر کرده  آورده است:

 

جناب آقای روحانی
ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران

با سلام و تحیت و عرض پوزش بابت تصدیعی که به حضورتان می دهم باید عرض کنم بنده یکی از شهروندان معمولی جمهوری اسلامی ایران هستم . مردی معمولی از خانواده ای معمولی . همه چیزم معمولی است . نه پهلوانی ورزشی هستم و نه قهرمانی ارزشی . سوادی معمولی دارم و شغل و تجربه ای معمولی تر . زن و بچه ام هم مثل خودم . عرض کردم که ، یک شهروند معمولی .

حالا چرا آدمی معمولی مثل من باید به رییس یک قدرت منطقه ای جهان نامه بنویسد ؟ 
برای تقاضای شغل و مقام و پول و منزلت و ... ؟ 
یا درخواست توجه به فلان مساله سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ؟ 
یا اظهار فضل و دادن راه حل برای یکی از هزاران مشکلی که ذهن و وقت شما را به خودش مشعول کرده ؟

راستش هیچ کدام . من هم مثل اغلب افراد معمولی کشور ترجیح می دهم وقتی دستم تنگ است از دوستان نزدیکم پول قرض کنم و نظراتم در خصوص  مسائل کشور را در گفتگوهای داخل تاکسی ها یا در محفل اعضای خانواده یا جمع دوستان بیان کنم . با حفظ فاصله مطمئن از مسوولیت و عواقب و آثار گفته هایم و برای در امان ماندن از خشم و خنده مسوولان امر ! گفتم که ، من آدمی معمولی هستم نه یک مجنون یا یک قهرمان .

با این حال باز هم خودم را ناگزیر از نامه نوشتن به شما می دانم . به خاطر موضوعی که چند روز پیش با آن مواجه شدم . به خاطر سه چهار کیلو انار ! یا دقیق تر بگویم به خاطر پولی که باید برای خریدن آن سه کیلو انار می پرداختم . به خاطر این که وقتی خواستم دست به جیب ببرم و مبلغ ناقابل 75 هزار تومان برای خریدن یک وعده انار بپردازم ، متوجه شدم که آن وقت دیگر نمی توانم نان و تخم مرغ و شیر بخرم . 

بدیهی است که لذت مزه ترش و شیرین انار در مقابل مقدار کلسیم و پروتئین و کالری موجود در نان و تخم مرغ و شیر بهایی نداشت و من مثل هر آدم معمولی دیگری با یک دو دو تا چهار تای معمولی به این نتیجه رسیدم که اولویت من خریدن انار نیست ، بلکه خریدن نان و تخم مرغ و شیر است . نتیجه گیری درخشانی که حاصل یک عقلانیت استعلایی است .

وقتی موفق شدم وسوسه اخلاقی خرید انار را در ترازوی نقد خرد ناب بسنجم و مهار کنم یاد این افتادم که جنابعالی نیز همواره و حتی در سخنرانی اخیرتان به درستی از این موضع ، یعنی رفتار عقلانی یاد کرده اید و حتی فرموده اید که تصمیمات کشور از عقلانیت آبشخور گرفته اند .

عقلانیت امر میمون و ممبارکی است برای کسی که در سکنج بی عقلی دیگران گیر افتاده است . کمک می کند تا برای هر درد ، هر زخم و هر ناله دلیلی عقلانی و منطقی پیدا کنیم . برای هر قدم عقب نشینی از آنچه دل می خواهد . برای هر فراموشی . برای هر تسلیم . تنها عقلانیت است که می تواند فاصله ها را توجیه کند و عقب ماندگی ها را . با عقلانیت است که گرسنه ها متوجه می شوند سیر بودن امکانپذیر نیست و مغلوبان می فهمند پیروزی واقعی تن دادن به شکست است . همه جا با این دلخوشی که گوهر گرانبهایی را حفظ کرده ایم به بهای واگذاشتن امری کم اهمیت تر .

جناب آقای روحانی !
شما به من بگویید که چرا من ، مردی معمولی با خواسته ای معمولی باید عاقل باشد ؟ چرا ؟ چرا من باید برای هر امر کوچکی باید همانقدر عقلانیت به خرج دهم که شما برای حل مشکلات مملکت ؟ چرا خریدن سه کیلو انار معمولی باید کار را به محاسبات عددی و برنامه ریزی خطی بکشاند ؟ چرا عقلانیت محدود من باید به اموری معمولی تر از خودم محدود شود ؟ چرا ؟

تازه ؛ چرا فقط من باید عاقل باشم ؟ چون مردی معمولی هستم ، فقط ؟ چون مردی مهم نیستم برای روزگار ؟ چون دیوانه نیستم ؟ چرا باید خودم و خانواده ام را از میوه ای معمولی ، میوه ای فراوان ، میوه ای ایرانی  محروم کنم تا نشان بدهم دیوانه نیستم ؟ واقعا  چرا ؟

جناب آقای روحانی !
به خوبی می دانم که می توانید پاسخ بدهید که انسان ها نمی توانند به هر خواسته ای که دارند برسند . می توانید مثال بیاورید از انواع خواسته های دنیوی که کمتر کسی می تواند به آن ها دست بیابد . حتی می توانید خواستنی های دنیا را در برابر گنج معنویت بی بها بدانید و بخوانید .  بله . من نمی توانم ماشین پورشه بخرم یا ساعت رولکس روی مچ دستم ببندم یا خانه ام را به برج فلان و ویلای بهمان ببرم . معلوم است که این تنعمات برای افراد معمولی نیستند . ولی من که نخواستم مثل برخی فرزندان آقایان و خانم ها زندگی کنم . من فقط می خواستم انار بخرم ! مثل پارسال ، مثل پیرارسال یا مثل  سال های قبل از آن . نه مثل زمان شاه . نه مثل مردمان ینگه دنیا .

جناب آقای روحانی !
استفاده از مفهوم عقلانیت در این جایگاه من را یاد داستانی از کتاب جوامع الحکایات می اندازد . نقل است که « مردی را نزد خلیفه آوردند و گفتند دیوانه شده و خود را خدا می خواند . خلیفه حال پرسید . مرد گفت ای خلیفه . من پیش از این خداوند باغ و خداوند غلام و خداوند استر و خداوند خانه خود بودم . عمال تو باغ و غلام و استر و خانه به ستم از من ستاندند . اکنون دیگر از من جز خدا بودن چیزی نمانده » !

حالا من هم احساس می کنم چون نمی توانم چیز دیگری باشم لاجرم عاقل هستم ! چیزی شبیه لبخند گربه چشایر در داستان آلیس در سرزمین عجایب . یک لبخند بزرگ و چشمگیر که صاحبش به آرامی تبخیر شد و از او چیزی جزتصویر دندان هایی سفید و لبانی گشاده باقی نماند . آیا ما هم باید به همین دلخوش باشیم ؟ دلخوش باشیم به این که آیندگان از ما به عنوان مردمی عاقل یاد خواهند کرد که دریاقتند نباید انار خورد ؟

جناب آقای روحانی !
نمی دانم چرا احساس می کنم شما هم مثل من هستید . البته شاید تواضع و واقع بینی حکم می کرد بگویم من مثل شما هستم . ولی نه . وقتی که به اخبار گوش می کنم بی اختیار به یاد شما و گرفتاری هایتان می افتم که همه شان باید با تدبیر و عقلانیت رفع و رجوع شوند . مثل همان انار خریدن من .

می دانم که شما با مشکلات بزرگی سر و کار دارید .
مشکل هژمونی ابرقدرت های متجاوز .
مشکل بحران های منطقه ای .
مشکل فرقه های متعصب دیوانه .
مشکل مزدوران وطنفروش .
مشکل زیاده خواهی جناح های سیاست داخلی .
مشکل غارتگران بیت المال .
مشکل شبهات فقهی و دینی.
مشکل بازیگوشی و اهمال عوامل اجرایی و بسیاری مشکلات دیگر .
مشکل خشکسالی که بدبختمان می کند و غصه ترسالی که باز هم بدبختمان می کند .
هر یک مردآزمای و پیل افکن . جای عقلانیت در حل این مشکلات کجاست ؟

جناب آقای روحانی !
شما جبهه بوده اید و می دانید چه می گویم . یاد آن انقباض عضلانی افتاده ام میان شنیدن صدای سوت خمپاره تا نشستن خاک انفجارش . میان شنیدن صدای هواپیمای دشمن تا دیدن رفتنش . میان لحظه کمین پشت خاکریز تا رفتن روی تاج دژ و شلیک آر پی جی هفت . آن انقباض نیمه غریزی ، نیمه هوشیارانه یادتان هست ؟

عقلانیت امروز من و شما خیلی شبیه همان انقباض عضلانی است . انگار تمام بدنمان کشیده شده است و تنها یک فکر در سرمان می چرخد : چطور زنده بمانیم ؟! بدون غارت بیت المال ، بدون غارت همسایه ؟ بدون به غارت دادن  ناموس ، بدون به غارت دادن آینده ؟

یادم هست در جبهه فرماندهی داشتیم که خیلی عاقل بود . کارش شده بود جلوگیری از بازیگوشی ما جغله ها که از خاکریز سرک نکشیم و بیهوده تیراندازی نکنیم . می گفت : برادرها ! ما آمده ایم جبهه که بر دشمن پیروز شویم ، نیامده ایم که شهید بشویم !

شما چه می گویید فرمانده ؟ این جنگ را پایاینی هست ؟
کدام خاکریز ، کدام شهر دشمن را باید بگیریم که طعم پیروزی برای ما داشته باشد ؟
کی بدنمان از این انقباض کشنده رها  می شود ؟
کی می توانیم فقط به شیطنت های نوجوانانه مان برسیم ؟
کی می توانیم به لذت جوانیمان پر و بال دهیم ؟
کی می توانیم به آسایش میانسلیمان امید داشته باشیم ؟
کی می توانیم به فرزانگی کهنسالیمان بها بدهیم  ؟
کی می توانیم دوباره انار بخریم ، بدون مقایسه جدول لذت مزه و عقلانیت ناداری ؟

جناب آقای روحانی !
شما فرمانده ما هستید در این جبهه . چه خودتان بخواهید و چه نخواهید . چه ما بخواهیم و چه نخواهیم . چه ما شما را بخواهیم و چه شما ما را نخواهید . به هم بسته شده ایم . پایمان ، دستمان و عقلمان .

شما به من بگویید ما با چه هدفی پشت خاکریز انارها کمین کرده ایم  با تن منقبض ؟ به امید پیروزی ؟ اینجوری ؟ چه جوری ؟

القصه
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن ها همه ( ؟ ) یاد کرد
 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.