دختر 16 ساله گفت" بچه پرورشگاهی " ... و دیگر زنده نماند
او فقط یک جمله گفت؛ جملهای که برای نیما سنگینتر از تمام گذشتهاش بود. گفت: " تو بچه پرورشگاهی هستی". وآن جمله، آخرین کلماتی بود که از دهان دختر نوجوان بیرون آمد...
دنیای قلم - صدف دریایی- هیچکس تصور نمیکرد آن غروب تابستانی در شهریور ۱۴۰۳، آخرین باری باشد که پدر و مادرِ دختری نوجوان، صدای قدمهایش را در خانه میشنوند. وقتی از مدرسه بازنگشت، نگرانی جای خود را به ترس داد. تماسها بیپاسخ ماند و امیدها کمفروغ شد... تا آنکه چند روز بعد، خبری تلخ همه چیز را فرو ریخت: جسد سوختهی دختری در حاشیهی تهران پیدا شد.
دوربینها پرده از رازی سنگین برداشتند. چهرهی پسری جوان دیده شد که با موتورسیکلتی جسد را به آن محل منتقل کرده بود. بازداشت شد و لب به اعتراف گشود. نامش نیما بود؛ پسر جوانی که خود را «بچهی پرورشگاه» معرفی میکرد. کسی که با بغض گفت تحقیر شد، دلش شکست و با خشم، دست به جنایتی زد که دیگر بازگشتی نداشت.
او گفت مقتول به گذشتهاش تاخته بود، من بچه پرورشگاه بودم. به محض اینکه 18 ساله شدم از آن جا بیرون آمدم تا زندگی تازه ای بسازم. به کسی نگفته بودم. تا این دختر تحقیقرم کرد. گفته بود "تو اصل و نسب نداری" و همین کلمات کافی بود تا زخمی کهنه سر باز کند. در روایتش گفت: «میخواستم زندگی سالمی داشته باشم... اما وقتی او را روی زمین دیدم، ترسیدم، بنزین کشیدم و...» بغض، جملهها را نیمهکاره گذاشت.
پزشکی قانونی اما روایت دیگری داشت: آثار ضربه با جسم سخت، پرسشی جدی برای دادگاه بود. نیما ناچار شد حقیقت را بازگو کند؛ ضرباتی با سنگ.
انگیزه؟ نه فقط خشم، بلکه ترس از افشای رابطهای پنهان که میتوانست رازهایش را برملا کند. او از بابک می ترسید. بابک دوست مقتول بود و به جرمی دیگر به زندان افتاده نه از ارتباط نیما با دوست دخترش خبر دارد و نه از قتل.
پدر و مادر دختر، داغدار و حیران، درخواست قصاص کردند. آنها حالا نهتنها فرزندشان را از دست دادهاند، بلکه در برابر دنیایی از سوالهای بیپاسخ ایستادهاند. دادگاه اعلام کرد رسیدگی به اتهام رابطه نامشروع نیز در جلسهای غیرعلنی ادامه خواهد یافت تا سرنوشت پسر جوان مشخص شود.
---