روزی كه مرا به زندان رجاییشهر بردند
عباس جعفریدولتآبادی در ابتدای كارش كوشید تا ملاقاتی برای من جفت و جور كند، اما تیغش نمیبرید.
دنیای قلم - احمد زیدآبادی : از آخرین تماسم با خانواده 50 روز میگذشت. هیچ اطلاعی از وضع یكدیگر نداشتیم. خانوادهام دلهرهای بینهایت پیدا كرده بودند. در همان روزها اعلام شد كه همزمان با تغییر وزیر اطلاعات، رییس قوه قضاییه و به تبع آن دادستان تهران نیز عوض شدهاند.
دادستان جدید در ابتدای كارش تمایلی برای اصلاح برخی رویهها از خود نشان داد، گو اینكه به مرور زمان، به همان نقطه نخست بازگشت. این هم برای خودش در ایران سنت شده است! هر مقامی در ابتدای كار، دم از تغییر و تحول و اصلاح در حوزه مدیریت خود میزند، اما ناگهان مثل فنری كه كشیده شده باشد، به جای اول خود برمیگردد.
عباس جعفریدولتآبادی در ابتدای كارش كوشید تا ملاقاتی برای من جفت و جور كند، اما تیغش نمیبرید.
همسرم صبحها به دادستانی میرفت و با دریافت مجوزی برای ملاقات، به همراه سه پسربچهام راهی اوین میشد. بهرغم مجوز دادستانی اما در اوین خبری از ملاقات نمیشد. آنها ساعتها در اتاقكی به انتظار مینشستند.
ساعت به ساعت به آنها گفته میشد كه صبر كنند و همچنان منتظر بمانند. نهایتا پاسی گذشته از شب، اعلام میشد كه ملاقاتی در كار نیست و لازم است فورا محل را ترك كنند. این وضعیت روزهای پیاپی تكرار شد.
یك روز هر سه پسربچه تب داشتند و تنشان از داغی آن میسوخت. با این حال، به همراه مادرشان راهی اوین میشوند. انتظار بیهوده بچههای صبور و آرام را كلافه و خشمگین میكند. پرهام از شدت بیتابی به صورتش میكوبد و پارسا و پویا هم با غیظ فریاد میزنند: اینها به ما ملاقات نمیدهند! چرا اینجا منتظر بمانیم؟
جعفریدولتآبادی نهایتا توانست مرا پس از گذشت 5 ماه از انفرادی به بند عمومی 350 منتقل كند.
هنگامی كه به آنجا منتقل شدم، بند پر از زندانیان مالی بود. فقط پیمان عارف و جهانبخش خانجانی در آنجا برایم آشنا درآمدند.
بند را به تدریج از زندانیان مالی تخلیه كردند و متهمان حوادث سال 88 را به آنجا منتقل كردند. دوستان و آشنایان یكی پس از دیگری از راه رسیدند و شور و ولولهای به پا شد. با این حال تراكم بند رو به افزایش بود و به خصوص پس از عاشورای 88 حجم ورودی چنان سنگین شد كه در تمام بند جای سوزن انداختن نبود.
در همان زمان شایعهای پخش شد كه میخواهند مرا به زندانی در كرج تبعید كنند. این شایعه را ابراهیم مددی در جریان اعزامش به دادگاه شنیده بود. دلیل انتقال چه بود؟ هیچ كس نمیدانست! تنها فعالیتی كه در آن دوران كرده بودم، نوشتن پیشنویس پیام تسلیتی به مناسبت درگذشت زندهیاد آیتالله منتظری بود كه داود سلیمانی با اصلاحاتی آن را نهایی كرد. متن تسلیت پس از بگو مگوهای بسیار، نهایتا به نام جمعی از زندانیان سیاسی به بیرون درز كرد. این متن چیزی اضافه بر پیامهای تسلیت معمول در آن روزها نداشت.
در روز دوازدهم بهمن، مرا برای انتقال فرا خواندند. رییس بند از ماجرا اظهار بیاطلاعی و تاسف بسیار كرد. مدعی بود كه خوش اخلاقتر و آرامتر از من، زندانی به خود ندیده است. مشایعت دوستان بسیار پرشور و در عین حال غمانگیز بود.
دردسرتان ندهم. مرا ابتدا سوار بر اتوبوسی كردند كه مقصدش زندانِ قزلحصار بود. بیشتر زندانیان ظاهر اسفناكی داشتند و اهل اعتیادهای سنگین به نظر میرسیدند.
گمانم بر آن شد كه مرا هم به زندان قزلحصار میبرند، اما اتوبوس در مسیرش در گوشهای از اتوبان كرج توقف كرد. مرا و زندانی متهم به قتلی را از آن پیاده كردند تا سوار بر یك پیكان كنند. اما قبل از آن، چند مامور به دستمان دستبند و به پایمان هم پابند زدند و به این نیز اكتفا نكردند و با دستبند دیگری، دستبند و پابند را به هم قفل كردند! فردی را در این وضعیت تصور كنید. من با این وضعیت به زندان رجاییشهر تبعید شدم!