روایت زنانه از جنگ افغانستان

روایت زنانه از جنگ افغانستان

تعدادی از زنان افغانستانی از هول و هراس این روزهایشان می‌گویند؛ از جنگ، آوارگی و همه آنچه در سال‌های گذشته به دست آوردند و حالا با حضور طالبان بر باد رفته می‌بینند.

دنیای قلم -«اینجا شهر وحشت است.» این 4کلمه، ترجیع‌بند حرف‌های شقایق و شَیما و عذرا و عطیه و هزاران زن دیگر افغانستانی است. گرچه تا همین 2 روز پیش که حرف می‌زدیم، هنوز گوشه کوچکی از جهانشان امن بود. هنوز هرات سقوط نکرده بود و کابل در محاصره کامل نبود. اما چشم‌هایشان از گریه به خون نشسته بود و ترک خانه و تحقیر و آوارگی در تمام رگ‌‎های تنشان ریشه دوانده و پیش رفته بود. زنانی که این روزها، یکباره سیاهی و ناامیدی و ناامنی به تاخت در سرنوشتشان راه باز کرده است و مثل هوا در تمام سلول‌های تنشان جریان دارد. نگرانی و بوی مرگ، همدم‌ لحظه‌های کشدارشان شده است و شور و شوق جوانی‌شان را نشانه گرفته است.

مرگ را دیدیم و بیرون شدیم


جوان است، خیلی جوان، 21ساله. اسمش شقایق است و دانشجوی ترم 9رشته پزشکی در هرات؛ «مدرسه را زود تمام کردم. چند سال پشت هم امتحان داده بودم و حالا هم از بین صد و خرده‌ای از هم‌دوره‌ای‌هایم نفر چهارم‌ام.»
شقایق آشفته و خسته یکی از هزاران زن «نیمروز»ی است که جانش را برداشته و از ولایت‌شان بیرون زده است. حالا «کابل»، پذیرای تن زنان و مردانی است که خود را به او سپرده‌اند. شقایق حرف که می‌زند، گریه‌اش می‌گیرد اما زود می‌خندد، می‌خندد تا بغض یادش برود بالا آمدن «فکر می‌‌کنم به جهنم‌ام. خانه، زندگی، دانشگاه، همه را گذاشتیم و بیرون آمدیم. نیمروز زادگاهم است، آنجا بزرگ شده‌ام. اما دانشگاهم «هرات» است، به‌خاطر کرونا درس تعطیل شده بود و رخصت شده بودم نیمروز؛ خوشحال بودم. نیمروز جزو امن‌ترین ولایات بود. به ایران شباهت زیادی دارد. ما هم زندگی خوبی داشتیم. پدر و مادرم هر دو وظیفه‌اند.» می‌پرسم وظیفه؟ می‌گوید شما می‌گویید شاغل.
روزی که با هم حرف می‌زدیم، نمی‌دانستیم که چند روز بعد ممکن است هرات هم سقوط کند و از بخت بد، تسلیم طالبان شود. حالا، روزگار کارمندان دولت در افغانستان از همه سیاه‌تر است، به‌خصوص زنان کارمند؛ «همه را گذاشتیم و فقط با یک چادر از خانه بیرون شدیم. باور می‌کنی امید ندارم دیگر آن خانه را ببینم؟ همه‌‌چیز رفت، همه‌‌چیز بر باد شد. از روزی که رسیدم کابل یک لحظه اشکم استاپ نمی‌شود. یک دفعه به چشم دیدیم که طالب همه جا آمد، دیگر هیچ زنی بدون محرم حق بیرون‌شدن نداشت.»
دیگر خنده‌های گاه‌به‌گاه هم کارگر نیست. بغضش به گریه نشسته است و از ماجرای نکاح زنان جوان با طالبان می‌گوید؛ «تهدید کردند که دختران جوان را عقد می‌کنیم. من که شنیدم تمام بدنم می‌لرزید. دیروز تمام روز را گریه کردم. گفتم خدایا این چیست که ما تحمل‌کردن نمی‌توانیم. این‌همه درس خوانده‌ام، پزشکی خیلی سخت است بعد آخرش کسانی مثل طالب که سواد ندارند و از خدا و دین بی‌‎خبرند، بگویند که ما شما را به عقد خود درمی‌آوریم؟ این یعنی دیگر تمام است؛ یعنی زندگی بر باد؛ یعنی زندگی ختم. اگر برای من چنین شود خود را به دار می‌زنم. اما قبول نمی‌کردم به عقد طالب دربیایم.»
شقایق از دختر جوان دیگر به خون نشسته هم یاد می‌کند؛ «یک دختر در ولایت فاریاب که ناامن شده، مادر خود را دکتر می‌برد، طالب گفته بود کو مرد شما؟ چرا بدون محرم بیرون شدید؟ می‌گویند در جا دختر را تیرباران کردند؟ دیگر دختر نه اجازه تحصیل دارد، نه اجازه بیرون‌شدن، هیچی. اینجا هم کرونا زیادشده است، هر ولایتی یک شفاخانه جدا برای مریض‌های کرونایی مشخص کرده بود. طالب که آمد اول تمام داکترها و پرستاران زن را جواب کرد و گفت اگر می‌خواهید زنده بمانید حق ندارید دیگر به شفاخانه بیایید. طالب رحم ندارد.»

روایت زنانه از جنگ افغانستان
20سال پیش، طالبان که قدرت را به‌دست گرفتند، زنان افغانستانی خانه‌نشین شدند، نه از درس‌خواندن خبری بود، نه از کار‌کردن. حتی بدون همراه امکان رفتن به مراکز درمانی را هم نداشتند. حالا بعد از این همه سال، روزگار رفته دوباره بازگشته است؛ «خیلی از زن‌ها، برادر، پدر یا شوهرشان شهید شده و مردی ندارند. اما اگر مریض هم شوند باید در خانه بمانند تا بمیرند. زن اگر در حالت مرگ هم باشد، اگر در حال ولادت طفلش هم باشد، باید داخل خانه یک دایه، طفلش را به دنیا بیاورد. اگه مُرد هم مُرد. مردن یک زن برای طالب خیلی عادی است؛ خیلی خیلی عادی.»
طالبان دنبال زنان شاغل می‌گردند و مادر شقایق هم یکی از کارمندان شناخته‌شده دولت است؛ «مدام فکر می‌کنم چه رقم از خانه بیرون شدیم، چه رقم رسیدیم، هر لحظه فکر می‌کردم مادرم را شناسایی و از ماشین پایین می‌کنند. فکر می‌کردم برادرم که پزشک است را پایین می‌کنند. ما مرگ را جلوی خود دیده و از خانه بیرون شدیم.»
چند روز پیش از فرار شقایق و خانواده‌اش، مطیع‌الله بارک، فرمانده ولسوالی «کنگ» ولایت نیمروز و شماری از نیروهایش به‌دست طالبان کشته شده بودند و بعد از آن، خانواده‌های زیادی مجبور به فرار شدند. عکس‌ جان‌باختگان را برایم فرستاده است؛ چه جوان‌هایی که در خون خودشان غلتیده‌اند. چیزی از چهره‌هایشان باقی نمانده است، سرها متلاشی و چشم‌ها به خون نشسته....
شقایق به زحمت گریه را پس می‌زند؛ «عکس‌ها را دیدی؟ فرمانده کنگ ما را بی‌رحمانه شکنجه و شهید کردند. 2روز گریه می‌کردیم که خدایا این چه رقم از بین رفت؟ خیلی شجاع و قوی بود و همیشه می‌گفت من جان خود  را فدای وطن می‌کنم. می‌گفت من این وطن را آباد می‌کنم. دوست خیلی نزدیک برادرم بود. همان روز برادرم گفت مطیع که مرد، ما هم می‌میریم.» دیگر طالبان رسیده بودند و خانه به خانه پیشروی می‌کردند؛ صدای انفجارها بلند شده بود. فیلم‌های چپاولشان در شهر دست‌به‌دست می‌شد و همه را می‌ترساند. والی نیمروز هم فرار کرده بود و طالبان خانه‌اش را تصرف کرده بودند و فیلمش را پخش می‌کردند؛ فیلم کوتاهی که شقایق ارسال کرده است. طالبان کلاشینکف به دست، در خانه والی یا همان استاندار نیمروز می‌چرخند و می‌گردند و فاتحانه می‌خندند. بعد از آن است که وحشت همسایه دیوار به دیوار اهالی نیمروز می‌شود و خیلی‌ها در دل تاریکی شب، خانه و زندگی‌شان را رها می‌کنند و راهی می‌شوند.
شقایق از هول هراس آخرین شب خانه می‌گوید: «ساعت سه‌ونیمه شب با ماشین سواری بیرون شدیم. سی و چند ساعت توی راه بودیم. توی راه طالب بود، جنگ بود، باید چند ولایت را رد می‌کردیم تا به کابل می‌رسیدیم. مجبور بودیم از وسط خاک‌ها و کوه‌ها برویم. چند دفعه راه را اشتباه رفتیم. چندبار بین راه طالبان ماشین را تلاشی(بازرسی) کردند ما صورت‌هایمان را پوشانده بودیم. هر بار می‌پرسیدند تذکره‌تان کو؟ چرا از نیمروز بیرون شدید؟ هر بار برادرم مجبور بود چیزی تازه بگوید. می‌گفت تذکره را جا گذاشتیم. به کابل می‌رویم برای عروسی، مراسم داریم. نزدیک کابل که شدیم، طالب ماشین را نگه داشت. خبر شده بود که یکی از سربازهای دولت توی ماشین ماست. جلوی چشم ما پسر جوان را پایین کردند و گفتند زنده نمی‌گذاریمت. ما برقع زده بودیم، اگر مادرم را می‌دیدند حتم او را می‌شناختند و پایین‌مان می‌کردند و همه‌مان را می‌کشتند.»

تلاش 20ساله‌مان بر باد شد...


ناامنی مثل سیل است؛ اگر از جایی درز ‌کند، پیش می‌رود، قوت می‌گیرد و مثل یک هیولا همه‌‌چیز را در خود فرومی‌کشد. این روزها، زن و مرد و پیر و جوان در افغانستان همه وحشت‌زده‌ از این سیل هستند و وضعیت زن‌ها به‌مراتب سخت‌تر از بقیه است. شَیما محمدی، فعال حقوق زنان و یکی از شیرزنان افغانستانی 42ساله است و پنج فرزند دارد. فکرش را هم نمی‌کرده روزهای تلخ جوانی‌اش تکرار شود. 20سال دویده است برای فراموشی و حالا دوباره تحقیر و فرار و خانه‌نشینی زنان افغانستانی کابوس بیداری‌اش شده؛ «برای طالبان زن به‌عنوان یک انسان اصلا قابل‌قبول نیست، ارزشی ندارد. زنان کارمند از ترس، خانه‌ و کاشانه‌‌شان را رها کردند و از ولایت خود بیرون شدند. یک شب، 2شب در راه ماندند تا به نقطه امنی برسند. بعضی‌ها بچه‌هایشان را گذاشتند، بعضی‌ها بچه‌هایشان را با خودشان بردند. وقتی از خانه خود بیرون شدیم، همه‌‌چیز را پیش‌بینی کرده بودیم؛ اینکه توی راه کشته شویم. اما خود توکل‌مان بر خدا برآمدیم.»
خود شیما نیمه‌شب با دختر و پسر بزرگش فرار کرده و قرار شده پسر 18ساله، پسر 13ساله و دختر 9ساله‌اش چند ساعت بعد از حرکت آنها راهی شوند؛ «فکر کردم نباید همه با هم بیاییم. اگر در راه کشته می‌شدیم تمام خانواده از بین می‌رفت. نمی‌خواستم تمام بچه‌هایم با هم کشته شوند.» جانش به لبش رسیده تا 2پسر و دختر کوچکش هم برسند کابل، هزار بار مرگشان را به چشم دیده است؛ در نهایت با تأخیر نصف روزه و هزار دلشوره و نگرانی و بی‌خبری بالاخره بچه‌ها صحیح و سالم به او رسیده‌اند؛ «دختر بزرگم را از ترس نکاح طالبان همراه کردم و پسر بزرگم هم راه را بلد بود. تمام دختران جوان وحشت‌زده هستند. صدایی بر ما روان کرده بودند که یک عالم دینی از طالبان در مسجد می‌گفت ما دختران 18سال را به عقد نیروهای خودمان درمی‌آوریم. دختر بزرگم خیلی ناراحت و ترسیده است. حالا که کابل هم به محاصره طالب درآمده و نمی‌دانیم بر ما چه می‌شود.»
شَیما غصه‌دار تلاش‌های 20ساله‌شان است؛ از خون دلی که خورده‌اند تا زنان افغانستانی جایگاه اجتماعی‌شان را بازیابند. آن هم بعد از شبیخون گسترده طالبان که اساسا زنان را به رسمیت نمی‌شناسند؛ «20سال پیش نهادی به نام وزارت امور زنان ایجاد شد، زحمت زیادی برایش کشیدیم. در چند بخش کار می‌کردیم؛ تعلیمی و تحصیلی، حقوقی و ارتقای ظرفیت. مدافع زنان خشونت‌دیده بودیم. برایشان وکیل می‌گرفتیم. حتی مرکزی داشتیم برای زنانی که متضرر شده بودند و راه بازگشت به خانه نداشتند، از آنها نگهداری می‌کردیم. در 2دهه گذشته آگاهی مردم خیلی زیادشده بود و مردهای افغانستانی دیگر با کارکردن زنان و فعالیت‌های اجتماعی‌شان چندان مشکلی نداشتند. اما حالا 20سال زحمت ما بر باد شد. تمام روزهای تلخ گذشته برای ما تکرار شد. دستاوردهای 20ساله ما از بین رفت. با تلاش 20ساله، زنان در افغانستان، جایگاه خود را پیدا کرده بودند. جایگاهی هم نبود که کسی به ما تحفه داده باشد. برایش زحمت کشیدیم، مبارزه کردیم، تلاش کردیم. اما همه بر باد شد.»
ترس هزار چهره دارد و شَیما از همین ترس‌ها می‌گوید: «دختر جوانی برایم پیامی روان کرده که پدرش شهید شده است. می‌گفت مادرم، من و سه خواهر و یک برادرم مانده‌ایم. برادرم خرد است و از خانه بیرون‌شدن نمی‌توانیم. چه کنیم؟ ما در افغانستان زنانی داریم که بیشترشان سرپرست خانواده‌های خود هستند. نان‌آور خانه‌های خودشان هستند. همه بی‌سرنوشت شدند، راز پیش ما گم شده است. نمی‌فهمیم چه خاکی بر سرمان شده است.»
او هم از شهادت مطیع‌الله بارک، فرمانده ولسوالی «کنگ» ولایت نیمروز یاد می‌کند، از مادر عزاداری که پسرش را به همراه 30نفر از همسنگرهایش شکنجه  کردند و کشتند؛ «می‌گفت طالبان اگر صدای من را بشنوند، می‌فهمند که مادر مطیعم. مادر داغداری که با از دست‌دادن پسر خود نتواند گریه کند، آن مادر چه حالی، چه زندگی‌ای دارد؟»
اما نگرانی این روزهای زنان در افغانستان تمامی ندارد؛ «امروز یک نفر دیگر برایم از یکی از دوستانش گفت؛ زنی که سنش کلان است و یک عروس بیوه دارد. طالبان رفته بودند به ولسوالی به مردم گفته بودند برای ما غذا درست کنید، می‌آییم خانه‌تان غذا می‌خوریم. زن تعجب کرده بود، چون همیشه می‌گفتند برایشان غذا ببرند. ناچار پذیرفته بود. او غذا می‌پزد و عروسش طفل خردش را می‌خواباند و می‌رود بالای درخت خیلی بلند حیاط خانه پنهان می‌شود. طالبان می‌روند خانه آنها، می‌فهمند که این نوه پیرزن است، بعد از شام از زن می‌پرسند که عروسش کجاست؟ می‌گوید در اتاق خودش خوابیده است. چند نفری می‌روند توی اتاق می‌بینند زن جوان نیست. پیرزن را شکنجه می‌کنند و بچه را هم از بین می‌برند. زن از سر درخت همه‌‎ اینها را دیده اما از ترس جان و عفت خود صدایش در نمی‌آید. طالبان که می‌روند، زن خودش را از درخت پرت می‌کند پایین.»

ما زن‌ها هم با مردهایمان می‌جنگیم


عذرا، زن جوان دیگری است که تا همین چند هفته پیش، در دادستانی نیمروز کار می‌کرده و حالا او هم دور از خانه، دور از خانواده و در گوشه‌ای امن‌تر پناه گرفته است؛ آن هم به جرم اینکه زن مستقلی است؛ «طالبان به مردم عادی کاری ندارند، اما کسانی را که در ارگان‌های دولتی کار می‌کردند گفته که تعهد دهند در آینده با حکومت جمهوری افغانستان کار نمی‌کنند؛ چیزی که اصلا امکان ندارد. البته عده‌ای رفتند و تعهد دادند اما اکثریت این کار را نکردند. در این میان وضعیت زن‌ها بدتر است. روزانه تنها 2‌قابله و داکتر آن هم فقط در شفاخانه دولتی کار می‌کنند. در ارگان‌های دیگر مثل قضایی، مقام ولایت، ریاست امور زنان، محاکم و معارف و... زنان از خانه خود بیرون نمی‌شوند. روز اولی هم که آمدند اطلاعیه دادند که در تلاشیم تا زنانی را که در ارگان‌های دولتی کار می‌کنند، پیدا کنیم. روز دوم تلاشی(بازرسی) خانه‌های دولتی را شروع کردند، چور و چپاول را شروع کردند، روز سوم یکی از امامان مسجد گفت مجاهدینی که مجرد هستند، می‌توانند دختران بلندتر از سن12 را به نکاح خود درآورند. دخترها بسیار وحشت‌زده شدند. بعضی‌هایشان می‌گویند ما ابروهایمان را اصلاح می‌کنیم، چله به‌دست می‌کنیم و می‌گوییم متاهلیم تا بر ما کار نگیرند.»
عذرا همین چند روز پیش، در خانه بوده که خبر می‌رسد جانش را بردارد و از خانه فرار کند؛ «یک روز بر من زنگ آمد که خانه را رها کن. بر شهر نیمروز وحشت است.» برادرش چند‌ماه پیش شهید شده، خواهرهایش ازدواج کرده‌اند و خانه‌دارند و به‌گفته خودش او خُرد خانه و تنها کارمند دولت در خانواده است. او نتوانسته به تنهایی فرار کند. از یکی از اقوام نزدیکشان خواسته هر طور شده او را نیمه‌شب فراری دهد؛ «به حالتی بیرون شدیم که حتی چشم‌هایمان هم معلوم نمی‌شد. چه روزگاری بر ما شد، اینجا سه چرخه داریم که همان تاکسی است. تک و تنها با سه‌چرخه می‌رفتیم بازار سودا می‌کردیم (خرید می‌کردیم). اما امروز یک زن بدون محرم اصلا نمی‌تواند از خانه بیرون شود.»
این روزها برای زنان جوان افغانستانی گران است؛ خیلی گران. برای موقعیتشان به سر دویده‌اند و بعد از سال‌ها به بخشی از آنچه در پی‌اش بوده، رسیده‌اند. اما به قول خودشان همه‌‌چیز، در چشم برهم‌زدنی نقش بر آب شد.
 «بر ما بسیار سخت کرده‌اند. ما درس خواندیم. زحمت کشیدیم. کار کردیم، تجربه گرفتیم، با سختی، با بدبختی. زیر حمایت جمهوری اسلامی افغانستان ما وظیفه گرفتیم. امروز اینها ما را از خانه بیرون کردند، بدبخت و بیکار کردند. ما را تهدید ‌کردند. شما فکر کن ما چه حالت وحشت‌زده‌ای داریم. در یک کلمه خلاصه می‌کنم که دیگر آزادی یک هفته پیشمان را نداریم.» در نیمروز، زنان با چادر یا مانتوهای بلند از خانه خارج می‌شدند. عذرا، نخستین کارمند دولت در این ولایت بوده که بدون چادر نماز سر کار می‎رفته است. اما حالا؟ «امروز دیگر این آزادی را ندارم. آنها به انسان نمی‌خورند، تا قبل از این ما با خرسندی از کنار سربازان خودمان روان می‌شدیم، اما امروز اینها را که توی خیابان می‌بینیم فکر می‌کنیم طرف مرگ رفته‌ایم. در این سال‌ها خیلی دویده‌ام، رنج کشیده‌ام، زحمت کشیده‌ام، صبح تا شام کار کردم اما همه برآب شد. می‌گویند طالبان تمام اسناد ما را سوزانده‌اند. خودمان را هم که کنج خانه بیکار کرده‌اند. این برایمان بسیار ناراحت‌کننده است. در حکومت اشرف غنی، زن‌ها بسیار پیشرفت کردند. در تمام ارگان‌های دولتی زنان نقش مهمی داشتند.» با تمام این رنج‌ها، هنوز امیدواری همپای ترس در جان عذرا ریشه دارد؛ «آرزو می‎کنم دوباره حکومت جمهوری افغانستان روی کار بیاید. ما حکومت طالبان، حکومت اشغالگر را قبول نداریم. منتظر پلان مرکزیم. بیشتر مردهای دولتی هم از نیمروز فرار کرده‌اند. اما اگر دولت اعلام کند مردهای ما دوباره برمی‌گردند و ما زن‌ها خودمان هم وارد جنگ می‌شویم. من به نیروهای امنیتی خود باور دارم و می‌دانم دوباره یک روز به خانه برمی‌گردم. ما مرگمان را به این زندگی سیاه قبول داریم.»


منبع: همشهری
 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.