انقلابی‌بودن
به بهانه سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی

انقلابی‌بودن

انقلابی‌بودن یادداشتی از محمد پایدار را این جا بخوانید.

 
دنیای قلم_محمد پایدار*: سه جوان مثل سه علاف سر کوچه نشسته بودند. می‌گویم مثل علاف‌ها،  برای اینکه علاف واقعی نبودند. هرکدام‌شان انبوهی کار عقب‌افتاده داشتند. می‌خواستند خوب استراحت کنند تا یک روز با انبوهی انرژی به کارها بپردازند. می‌گویم کوچه شماره سه، چراکه جوان‌ها سه تا بودند. داوود گفت از جیب پدرم پول بلند کرده‌ام. دروغ می‌گفت. دوست داشت زرنگ به نظر برسد و دوست نداشت از آن دسته بچه‌هایی محسوب شود که پدر مهربانی دارند. پدر داوود خیلی مهربان بود. هرگز او را کتک نمی‌زد و مرتب به او پول می‌داد و گاهی حول مسائل سن بلوغ با پسرش گپ می‌زد. آرش و اکبر گفتند: ایول! یه آدم چقدر می‌تونه زرنگ باشه؟! کاش ما هم مثل تو بودیم! حالا که پول مفت گیر آوردی، فلافل مهمونمون کن!


می‌شد از لحنشان فهمید که همه چیز را خوب می‌دانند. خوب می‌دانستند که پدر داوود مهربان است. داوود هم از لحنشان فهمید که آنها از دروغش خبر دارند و فهمید که اگر دوستانش فلافل نخورند، دست به تحلیل‌های روانشناختی و اقدامات سادیستی خواهند زد. او که نمی‌خواست به خاطر دروغ‌گفتن‌های بیمارگونه‌اش، تحقیر و آزرده شود، به فلافلی نگاه کرد و آه کشید و راه افتاد. آرش گفت نوشابه زرد می‌خواهم. آرش همان‌طور که از اسمش پیداست، معشوقه‌های زیادی دارد و معشوقه‌هایش زیبا هستند و مهربان. اکبر همان‌طور که از اسمش پیداست، گفت: نوشابه مشکی.

 

بیشتر بخوانید: انقلاب در انقلاب 

 

این سه دوست پرمشغله، سر کوچه مشغول استراحت و تناول فلافل بودند که یک شخصیت انقلابی معروف را در حال ردشدن دیدند. هر سه تعجب کردند ولی آرش بیشتر. آرش فکر می‌کرد وقتی متعجب می‌شود، جذاب‌تر به نظر می‌رسد و ناخودآگاه آنقدر به شدتِ تعجبش افزود که تکه قرصی از فلافل در گلو افتاد و او به سرفه. سرفه‌اش بالا گرفت. پسر سفید و بور و تر و تمیزی بود که داشت تیره و تیره‌تر می‌شد.

انقلابیِ معروف که دید به‌خاطر سهل‌انگاری‌اش و تردد بی‌محابایش کسی به هلاکت افتاده، ناراحت شد. خواست به روبه‌رویش زل بزند و چیزی به روی وجدانش نیاورد و مسیرش را ادامه دهد. هرچه به روبه‌رو زل زد، باز هم آرش در گوشه میدانِ دیدش جست‌وخیز می‌کرد. نتوانست مسیر را ادامه دهد. برگشت که معذرت‌خواهی کند. دید تنالیته آرش به تنالیته نوشابه اکبر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. اکبر و داوود ترسیده بودند ولی انقلابی معروف بیشتر. او خود را مقصر می‌دانست. داوود اعوجاج غریب چهره آرش را می‌دید و دلش به هم خورد و ساندویچی که در دهان داشت را تف کرد بالاخره. اکبر پیشنهاد داد گلویش را سوراخ کنیم!


هنوز پژواک پیشنهادش در هوا معلق بود که داوود یک لوله خودکار بیک ظاهر کرد. معلوم نشد که آن را از کجایش در آورده بود، ولی معلوم بود که می‌خواهد گلودریدن را کاملا به عهده اکبر بگذارد. دستش را تا می‌توانست دراز کرد و با حفظ بیشترین فاصله، لوله را به طرف اکبر گرفت. اکبر جوری نگاه می‌کرد که گویا مقابل لوله تانک قرار گرفته است. توده افکارش لحظه‌ای متوجه خاصیت تمامی پیشنهادهایش شد. این خاصیت که تمامی آنها در عین عملی‌بودن، غیر عملی هستند. بیک را در دست گرفت. در حین مطرح‌کردن پیشنهاد جسورانه‌اش، عواقب امر به او الهام شده، ولی اعتنا نکرده بود. توده افکارش کاملا سیال شده بود و از خودش پرسید که چرا در تمام عمر تمامی الهاماتش را نادیده گرفته است. اکبر داشت به خودشناسی می‌رسید. پرسید: گلوش رو سوراخ کنیم؟!


داوود حس کرد منظور اکبر از این سوال آن است که آقا چرا من؟! چرا باید من این کار را کنم؟! داوود گفت: انقلابی معروف سوراخ کنه.
انقلابی معروف گفت: نه. من تجربه سوراخ‌کردن گلو نداشته‌ام.
اکبر خواست بگوید که ما هم پانچ نبوده‌ایم؛ خواست بگوید تو انقلابی هستی و تویی که همیشه امید ما هستی و جز تو چه کسی ما راست؟! ولی تصمیم گرفته بود که دیگر حرف نزند و فقط از راه چشمانش ارتباط برقرار کند. انقلابی معروف مرگ آرش را در چشمان خمار اکبر دید و دید که انگشت‌های اتهام به سوی او خواهند رفت. انگشت‌های اتهام به هیچ وجه نخواهند پذیرفت که مردی انقلابی، هر وقت دلش خواست، هرجور دلش خواست، از سر هر کوچه‌ای که دلش خواست، عبور کند.

 

بیشتر بخوانید: انقلاب روی دیوارها

 

این انگشت‌ها به خاطر بی‌هوا ردشدنش از جلو جوانک ساندویچ‌خور، او را نخواهند بخشید و دست روی دست گذاشتنش را تاب نخواهند آورد. باری از مسئولیت و بازخواست بر سر و کول مرد انقلابی سایه انداخت. باید کاری می‌کرد. آرش نباید می‌مرد... وقتی به خود آمد، خون آرش را در حالت فوران دید. یک سر لوله بیک در گلوی او فرو رفته و سر دیگرش در دست چپ مرد معروف بود. وقتی فوران شدت گرفت، مطمئن شد که دلاوری‌اش کارگر نیفتاده است. خِرخِر ناامیدکننده خرخره آرش بند آمد و آرش واقعا مرد. مرد معروف از حالت شیرجه به حالت ایستاده تغییر وضعیت داد و مثل یک خرابکار شرمسار سرش را خاراند.

گرمای خون پاشیده‌شده را لابه‌لای موهای خود حس کرد. داوود گفت: ابتدا باید نفس مصنوعی می‌دادی و به پشتش می‌کوبیدی و در مرحله آخر اینقدر جدی عمل می‌کردی!
اکبر گفت: باید به اندازه سه بند انگشت پایین‌تر فرو می‌کردی!
داوود انگشت اشاره خود را سوی قاتل دراز کرد و گفت: بگیریدش! نذارید فرار کنه!
انگشت باریک و کشیده او، در گوشه میدانِ دیدِ قاتلِ فراری می‌جنبید.

 

*نویسنده
 

 

 

دیدگاه‌ها

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.