دنیای قلم - تهران، چند ماهی بود که صدای آژیر پلیس در گوشهوکنار شهر بیشتر شنیده میشد. گوشیقاپیهای بیوقفهای که همه آنها یک ویژگی مشترک داشتند: دو جوان موتورسوار، سریع، بیصدا و بیرحم.
فیلمهای دوربینهای مداربسته یکییکی بررسی شد. مأموران پلیس آگاهی فهمیدند که این سرقتها کار یک باند خاص است؛ کسانی که انگار هر بار با نقشهای مشخص وارد عمل میشدند. اما هیچکدام از تصاویر، چهرهای واضح و غیرقابل انکار نداشت تا کارآگاهان را به یک مظنون قطعی برساند.
تا اینکه یکی از مالباختگان گفت توانسته چهرهی ترکنشین موتور را شناسایی کند؛ پسری که در همان محله زندگی میکرد. مأموران سراغش رفتند. پسر جوان با اعتماد بهنفس گفت: «اشتباه گرفتید. من کارمندم، سابقه ندارم.» حتی نشانی محل کارش را هم داد. اما چیزی در این پرونده طبیعی نبود.
آلبوم مجرمان سابقهدار را که ورق زدند، تصویرش با یکی از مجرمان سابقهدار کاملاً تطابق داشت. اما وقتی اثر انگشتش بررسی شد، شگفتی مأموران چند برابر شد: هیچ تطابقی وجود نداشت! چطور ممکن بود کسی دقیقاً همان چهره را داشته باشد، ولی اثر انگشتش یکی نباشد؟
پاسخ را خود پسر داد: «ما دوقلو هستیم. برادرم همیشه وقتی دستگیر میشد، از اسم من استفاده میکرد. الان هم همهی این جرایم کار اوست، نه من.»
حالا هدف جدید، برادر دوقلو بود. وقتی بازداشت شد، دیگر جایی برای انکار نماند. اعتراف کرد: «برای خرج مواد مجبور به سرقت شدم. هر بار که گیر میافتادم، مشخصات برادرم را میدادم. خیال میکردم تا ابد میتونم پشت شباهتمون قایم شم.»
او و همدستش – که در زندان با هم آشنا شده بودند – گوشیهای سرقتی را یا به مالخر افغان میفروختند، یا به باندهای جعل و کلاهبرداری. اینبار اما چیزی را فراموش کرده بود: هیچکس نمیتواند اثر انگشتش را عوض کند.
و همین نشان کوچک، راز بزرگ دوقلوها را فاش کرد.