دنیای قلم -می گوید: "سعید به ولای علی چند ماهه که دیگه با زنم بیرون نمیام."
این را مرد جوان و بلند بالا به دوستش که انگاری اسمش سعید است،میگوید. سعید همانطور که سلانه میروند، بیهوا میپرسد چراااا؟ و نمی داند جواب این پرسش هم خودش را خجالت زده میکند و هم من را آشفته.خیر سرم آمدهام میوه بخرم. دارم کمی گیلاس میریزم توی نایلون که این دو مرد از کنارم رد میشوند. گوش ولگردم کار دستم میدهد. یک روزی حساب این گوش بیخودم را میگذارم کف دستش.
ساعت از دو گذشته و تلویزیون میوه فروشی دارد از خلاصه مناظرهها گزارش خبری میرود. هوا داغ تهرانی است. یکم تیرماه است و گرما میخورد زمین و از زمین هو میکشد به بالا. میوه های کم مشتری، دارند میپزند. بوی میوه پخته شده و گرما ترکیب غریبی دارد. سعید میپرسد چرا با زنت نمیایی بیرون؟
مرد جوان که چشمهایش را چروک کرده تا آفتاب را کمتر ببیند و نور چشمش را نزند، میگوید: "زنم حامله اس میترسم بیارمش بیرون. اگه توی خیابون از این میوهها هوس کنه چیکار کنم؟ هوس گیلاس، زردالو... قیمتها هم که خدا..."
دارم یک مشت گیلاس برمیدارم. مشتم وا میشود. گیلاسها میریزند. سعید و دوستش دیگر رد شدهاند.
تا حالا شده که از خریدن یک مشت گیلاس شرمنده شوید. دارم آب میشوم. نایلونها را خالی میکنم. گور بابای گیلاسها. بر پدر زرد آلوها لعنت.
کاندیداها توی تلویزیون مغازه همچنان دارند وعده و وعید میدهند. خورشید دارد ما را میکشد. گرما روی میوهها بندری میرقصد.
گیلاسها مردهاند. زردالوها جوانمرگ شدهاند و انگورها جان میکنند.
انگار آمده باشم تشییع جنازه میوهها. بگذار تا تمام میوههای جهان از اندوه دق مرگ بشوند. خاک عالم بر سر تمام گیلاسهای جهان اگر زن آبستنی نتواند آنها را مزه کند.
منبع صفحهی اینستاگرام: nasrin.zahiri@