دنیای قلم -عذرا فراهانی: چندین ماه برای سلامتیش دعا میکردم. هرشب بلا استثناء . در لیست بیماران سرطانی بود که هر شب برایشان به سراغ خدا میرفتم.
برای بهبودی او . برای این که روحیه داشته باشد و قدرتمند با این غول بی شاخ و دم بجنگد. به قول خودش طی بیست و چهار ساعت زندگیش دگرگون شد.
و روزگار لعنتی او را از سرخوشی یک روز تعطیل به تخت بیمارستانی رساند که بالای آن نوشته بود خطر سقوط از تخت.
برای آرامش خود و خانوداهاش و دختر پنج سالهاش دعا میکردم.
برای این که جیبشان پر پول باشد و بتوانند از پس داروهای این هیولای لعنتی برآیند.
اما همسراکرم دیشب خبر درگذشت او را با این جمله آغاز کرد؛ ما باختیم. ماچون آدمهای معمولی این مملکت بودیم باختیم. تمام شد قصه زندگی.
دیشب پر از بغض بودم و این که نمی دانستم با جای خالی اکرم در مقابل خدا چه کنم. اول خواستم به نشانه قهر با خدا برای یک شب هم که دست ار دعا بردارم ولی این هم سخت بود.
نتوانستم و این بار در جای خالی نام اکرم از خدا خواستم به خانواده او آرامش عطا کند.
دیشب در برهوت بودم گویی تمام مغزم روی زمین فرو ریخته و تمام دنیا را در برگرفته بود. مغز فرو ریخته من سرمه ایی بود و با خطوط کج و در هم برهم . تا هرچه چشم می انداختی
این سرمه ایی خط خطی سرتا سر زمین را گرفته بود. در سرم احساس سبکی می کردم می دانستم مغزم بر روی زمین فرو ریخته.
همه چیز آشفته به نظر میامد حرکت تمام رگهای بدنم را به به وضوح حس میکردم. تمامی 100 هزار متر را. رگهایی که حالا دیگر تنها در کالبد من وجود نداشت. رگهایم در سراسر
دنیا پخش شده بود و خون در آنها جریان داشت و من داغی آن را در کره زمین حس میکردم.