دنیای قلم - ابراهیم عمران: همهچیز از روزی شروع شد كه شنید سود بانكها به 30 درصد رسید. سود بانك كه نه؛ سود اوراق یا گواهی سپرده! هر چند برایش این امور معنایی نداشت. اصولا نمیدانست این مفاهیم اقتصادی از چه صحبت میكنند. در میانسالی زندگیاش بود. كمی البته كمتر نشان میداد. مختصر اندوختهاش را در حساب بانكی نگاه میداشت. از سودش گرههای روزمره را باز میكرد. میگفت گره كه زیاده؛ سعی میكنم زیاد خرجتراشی برای خودم ایجاد نكنم. سالها مربی شنا بود.
با ترس میانهای نداشت. كمتر از سه- چهار جلسه؛ شاگردهایش اصول اولیه شنا را یاد میگرفتند و هراسشان از آب میریخت. همیشه مدیران استخر به او طعنه میزدند كه چرا كمی سیاست كار ندارد! میگفت ما كه تو آبیم؛ باید مثل آب صاف و بیغش باشیم. چرا پول ناجور بیاد تو زندگیها. اصول و مرام خاصی داشت. تجرد باعث شده بود؛ نگاه آرامی به زندگی داشته باشد. دل در گرو مردی نمیبست. اهل معاشرت در حد اصول ذهنیاش بود. كم نبودند افرادی كه میخواستند دلباخته او لقب گیرند. حتی بابت این خصلتش یكی- دو سال از كارش دور افتاده بود. آن روز به بانك رفت. از باجهای كه همیشه كارش را انجام میداد پرسید این داستان سود سیدرصد چیست؟
كارمند بانك نیز مثل همیشه با آرامی و متانت جوابش را داد. فقط گفت اگر زودتر از موعد پولش را بردارد؛ مبلغ زیادی باید بابت این زود برداشت كردن به بانك پس بدهد. گفت ایرادی ندارد و حساب جدید برایش باز كند. هر چند از حساب قدیم نیز مبلغی كسر میشد؛ ولی ارزشاش را داشت كه خطر كند. تا به حال كه به این پول دست نزده بود طی سالها. از بانك بیرون آمد. صدای پیامك تلفنش را شنید. انتظار این پیام را نداشت. آن هم بعد این همه سال و از سوی فردی كه انتظارش را نداشت. دختر عمهاش بود. تقریبا هم سن بودند. از دوره راهنمایی تا دبیرستان با هم در یك مدرسه درس خواندند. تا اینكه سیما، به قول خودش پسری كه سپیده دوست داشت را قاپید! اوایل فكر نمیكرد كار سیما آنقدری مهم باشد. به حساب حسادت دخترانهشان میگذاشت. ولی فكر آنجایش را نكرده بود كه دوری از جواد، برای همیشه مجرد نگهش دارد! چهل سال از آن دزدیده شدن عشقاش گذشته بود. سیما هم چندان در دوستی با جواد، كامیاب نشده بود. بعد یكی- دو سال جواد از شهرشان رفت. سیما هم برایش فرقی نمیكرد. جوادهایش زیاد بودند. اصولا دوستی را در لحظه و روزانه میدید. ارتباطش با سیما زیاد نبود.
گاه گاهی به هم زنگی میزدند. اینبار اما سیما از او تقاضای پول كرده بود. خیلی مختصر گفته بود جواد پیدایش كرده و لنگ پول شده! آن هم نه میلیون بلكه میلیاردی!دل سپیده لرزید. جواد، بعد این همه سال كجا بود؟ چرا هیچ یادی از او نكرده بود؟ چطور سیما را پیدا كرده بود و دنبال او نگشت؟! پرسشهایی از این دست، آزارش میداد. پیامك نداد. خواست با سیما حرف بزند. یكی- دو باری برایش نوشته بود از سر درد و دلدادگی كه: ببوسید پای سگ مجنون خلق گفتند این چه بود/ گفت این سگ گاه گاهی كوی لیلی رفته بود/ سیما اما پرتتر از این حرفها بود كه مطلب را بگیرد! شماره را گرفت. سیما برخوردش طوری بود كه باورنمیكرد؛ سپیده به او زنگ بزند. هر دو لحظهای سكوت كردند. سیما پیشدستی كرد. پیشدستی كه نه؛ لودگی! گفت مگر اینكه اسم جواد بیاد وسط و تو زنگ بزنی! سپیده حرفی نزد. فقط گفت بگو داستان چیه؟ سیما هم بیمقدمه و موخره گفت جواد از زنش جدا شده؛ باید مهریه بده! صدای سپیده جور دیگری شده بود! سیما هم فهمید! حرفی نزدند. تلفن قطع شد. سپیده به ساعتش نگاه كرد. هنوز نیم ساعتی به بستن بانكها زمان داشت...!