کد خبر : 329252 تاریخ : ۱۴۰۲ يکشنبه ۲۱ آبان - 17:55
قشقایی‌ها در زمانه جنگ اول پریدخت شش‌ماهه است كه دیاكو به زندگی‌اش پایان می‌دهد. او را به دایه می‌سپارند.

دنیای قلم -  حسن فریدی: رمان كوتاه «سونات‌‌لال» داستان زن و مردهای ایلیاتی عشایر قشقایی در زمان جنگ جهانی اول است. روایت دختری غُدّ و سرتق به نام پریدخت كه مادرش، دیاكو فوت كرده و حالا او دنبال پیدا كردن سرنخ‌هایی از او و مادر بزرگ خود است. پریدخت دختری است كه با پدرش، شاهرخ، شطرنج بازی می‌كند و با عمویش تخته نرد : 
«پدر شطرنج‌باز قهاری بود. عمو تخته نردباز خوبی و پریدخت آن‌قدر میان این دو سرگردان شد كه آخر سر درهر دو بازی كسی به گرد پایش نمی‌رسید.»
پریدخت به قلعه‌ای می‌رود برای پیدا كردن ردپا، یا همان سرنخ. می‌خواهد هر طور كه شده از رمز و راز مُردن مادرش سر دربیاورد و پاسخی برای چراهای تو سرش پیدا كند: 
«آن سال دختر اسفنج خشكی بود كه هر حدس و گمان و داستانی را مثل آب جذب می‌كرد. میلش به دانستن پنهانی‌ها جوری بود كه انگار در هر نقلی دنبال تارمویی، گوشه چشمی، لبخندی یا نگاهی از مادر می‌گشت.»
بالاخره اصلان به حرف می‌آید و تعریف می‌كند: برای عروسی مادرت، می‌روم دنبال عزیز ساز‌زن و دهلچی. عزیز سكته ناقص كرده. نه مرده و نه زنده. دخترش «مِرصّع» كه دست كمی از پدر ندارد، قبول می‌كند كه هفت روز و هفت شب ساز بزند. شب سوم اتفاق نادری می‌افتد. از آنجا كه «مِرصّع» دو خاطر‌خواه دارد. هردو در عروسی حضور دارند. در چوب‌بازی حریف هم می‌شوند و هیچ كدام از پا در نمی‌آید. خان‌عمو از «مِرصّع» می‌خواهد كه یكی را انتخاب كند. «مِرصّع» شرطی می‌گذارد. با فرمان خان عمو سیبی به هوا پرت كند. هر كدام سیب را با تفنگ زد، «مِرصّع» مال او باشد. یك گلوله به سیب می‌خورد و سیب می‌پاشد، گلوله دیگر، «مِرصّع» را غرق خون می‌كند. عروسی به عزا مُبدّل می‌شود.از آن شب به بعد «دیاكو» مادر پریدخت روی آرامش به خود نمی‌بیند. چشم كه بر هم می‌گذارد «مِرصّع»  را می‌بیند با سرو رویی غرق در خون، در عروسی‌اش ساز می‌زند. بیمار می‌شود و بعد آنچه كه نمی‌باید بشود می‌شود.
پریدخت شش‌ماهه است كه دیاكو به زندگی‌اش پایان می‌دهد. او را به دایه می‌سپارند. پریدخت راز مرگ مادر را در قلعه پیدا می‌كند.رمان به جز روایت پریدخت، خرده روایت‌های دیگری هم دارد، مثل روایت یاغی‌هایی كه به كوه می‌زنند و كشته می‌شوند. جنازه آنها را از درختان آویزان می‌كنند تا متعفن می‌شوند: 
«قیامت آدمیزاد بود. از تمام دهات و پاچه كوه‌ها آمده بودند... دو برادر یكی بلندقامت‌تر و یكی كوتاه‌تر و چهارشانه‌تر؛ و كوچك‌تر گاس تازه داماد بود. نوعروسش میان مردم گیس می‌كنده و خنج به صورت می‌كشیده. بزرگ‌تر عیالوار بوده و نان‌خورهاش ضجه و ناله می‌زدند.»
و یا خرده‌روایت خشكسالی‌ها: 
«چند نوبت خشكسالی پشت سرهم سفره و دست مردم را خالی كرده بود و چشم حكومتی‌ها را تنگ‌تر.»
یا روایت «صنوبر»، كسی كه بیماری خان عمو «اجابت مزاج»اش را تشخیص می‌دهد و او را از مرگ حتمی نجات می‌دهد.روایت «شاجان» زنی كه پس از مرگِ شوهر، مجنون می‌شود و شب‌ها مثل ماده‌گرگی در كوه و كمر زوزه عزا می‌كشد. بعد با جانقلی - پدر اصلان- ازدواج می‌كند. جانقلی، ثروت -گله- او را بالا می‌كشد و غیبش می‌زند.
روایت «یونس» منبت‌كار كه كارگاهی گوشه عمارت دارد و از چوب درختان گردو و ارژن، اژدها، پرنده و دسته‌تفنگ می‌سازد. اژدهایی كه پرنده‌ها را می‌بلعد و دسته‌تفنگ‌هایی كه شلیك می‌كنند.تمام این خرده‌روایت‌ها مانند جویبارهایی هستند كه به دریا می‌ریزند. دریای غم بی‌پایان پریدخت. پریدختی كه در جوانی از روی اسب بر زمین می‌افتد و...
مهم‌ترین ویژگی رمان این است كه در نهایت ایجاز نوشته شده است. نثر بدون نقص و زبان یكدست است. شخصیت‌ها باورپذیر و در رمان جاافتاده‌اند؛ ولی سوالی كه پس از خواندن در ذهن مخاطب بدون جواب می‌ماند، این است كه چرا همه شخصیت‌ها می‌میرند، یا خودكشی می‌كنند؟ مگر ما برای زندگی كردن، داستان نمی‌نویسیم؟