دنیای قلم - حسن لطفی: مسافرین به صورت پراكنده دور تا دور دریاچه نشستهاند و بساط صبحانهشان به راه است. به همراهم میگویم جایی بنشینیم كه از گاوها خبری نباشد. اولش گمان میكند منظورم از گاوها آدمهای بیشعور است. توضیح میدهم كه منظورم دقیقا گاوها است. بعد از سفر قبلی میگویم كه گاوها صبحانه را زهرمان كردند. زیرانداز و بساط صبحانه را كول میكنیم و تا آنطرف دریاچه كه خلوتتر است میبریم. هوا عالی است و منظره پاییزی دریاچه باعث شده تا زیباتر به نظر برسد.
در سكوت و آرامش مشغول خوردن میشویم. همراهم برای لحظهای میماند و بعد لقمه در دهان با تعجب میگوید: گاوها. رد دستش را نگاه میكنم و آنطرف رودخانه دو گاو را میبینم كه كنار بساط صبحانه خانوادهای پرسه میزنند. یكیشان به سفره نزدیك و نزدیكتر میشود و طوری رفتار میكند كه دو نفر از اعضای خانواده از سر سفره بلند میشوند و اجازه میدهند گاو وارد سفره شود. فاصله دور نمیگذارد صداشان را بشنویم اما رفتارشان ترس و درماندگی را با هم دارد. یكیشان كه مرد مسنی است برای دور كردن گاوها تكه نانی را برمیدارد و كمی دورتر از سفره پرت میكند. گاوها به سراغ تكه نان میروند و سر به دست آوردنش به هم شاخ میزنند. یكیشان موفق میشود و دومی به سراغ سفره پهن بر میگردد. صبحانه را با تماشای كشمكش گاوها و مسافرین مختلف میخوریم. وقت رفتن همراهم كه آدم معقول و قانونمندی است به سراغ دو نگهبانی میرود كه وقت ورود اتومبیلها از آنها پول نسبتا زیادی میگیرند. به یكی از آنها میگوید: این گاوها صاحب ندارند؟
مرد میگوید: گاوها؟ گاوهای عباس آقا را میگید آقا؟ دوستم با دست دو گاو سیاه را نشان میدهد كه به خانواده دیگری بند كردهاند. مرد میگوید: بله آقا خودشونن! گاوهای عباس آقان! دوستم برایش از مزاحمت گاوها میگوید. نگهبان دوم هم به آنها نزدیك شده و حرف همراهم كه تمام میشود، میگوید: گاون آقا! شاخ میزنن دیگه! حالیشون نیست، گرسنه هم هستند! همراهم شروع میكند به یادآوری وظیفه آنها و توضیح میدهد آرامش حق مردم است. نگهبانها بیتوجه به توضیحات او با هم شروع به صحبت میكنند و اینبار دومی میگوید: گاون آقا! مردم هم میفهمن. دوست هم نداشته باشند میتونن برن یه جای دیگه! دست همراهم را میكشم و او را به طرف اتومبیل خودمان میبرم. در حین حركت بر میگردد و به نگهبانها نگاه میكند و در همان حال میپرسد: متوجه شدی؟
میدانم منظورش چیست اما برای اینكه سگرمههاش را باز كنم، در حالی كه ادای نگهبان اول را در میآورم، میگویم: گاون آقا! گاوم كه شاخ میزنه آقا! سگرمههاش باز نمیشود. میدانم همین حالا است كه فاز ناصرالدین شاهی بگیرد و بگوید: همهچیزمان به همهچیزمان میآید. نمیگوید. در سكوت از گاوها و نگهبانان گاوها و دریاچه زیبا دور میشویم.