دنیای قلم - محمد صابری: تولستوی در سطر آغازین آناكارنینا مینویسد: خانوادههای خوشبخت همه مثل همند اما خانوادههای شوربخت هركدام بدبختی خاص خودشان را دارند. در ادامه همین گفته شگفتانگیز در برآمدن آفتاب زمستانی و از زبان راوی نوجوان قصه میخوانیم: «در خانواده ما همهچیز پنهانی بود. عشق، زندگی و مرگ هر كدامشان پنهانی بود.» با این مقدمه و به ایجاز و اختصار نگاهی خواهم داشت به «برآمدن آفتاب زمستانی» اثر رضا جولایی.
«برآمدن آفتاب زمستانی» در یك سطر روایتی است رئالیستی و خطی با راوی دانای كل محدود كه همزمان با خوانش برشی از تاریخ دهه شوربخت بیست به مضمون خانواده میپردازد. همهچیز در خانواده شكل میگیرد، از عشق و عواطف بیحد و مرز تكتك اعضای آن گرفته تا پسرانی كه هر كدام روایت خود را از زندگی دارند. پسرانی كه حرمت پدر را نگه داشتهاند اما هر كدام به راه خود رفتهاند. پدر در این میانه اما با همه خویشتنداریها و سكوتهای معنادارش دلواپس است و نگران:
«اینگونه مواقع است كه آدم میفهمد در این مملكت هیچ پناهی ندارد، هیچ حقوقی برای او قائل نیستند. چنین مواقعی میشود فهمید كه نه حقی داری و نه دوستی واقعی. كسی جرات نمیكند به حرفت گوش كند، چه رسد به همراهی كلامی یا آنكه بخواهند قدمی بردارند. خیال میكردیم این تیمسار و آن وكیل و وزیر واسطه میشوند. تازه ما كه به خیال خودمان منزلتی داریم. عامه مردم كه انگار برای حكومت اصلا وجود ندارند.» «برآمدن آفتاب زمستانی» را میتوان ورود و خروج نسلی سرگردان دانست از راهروهای هزار و یك خم سیاستی به غلط رفته و تاوان پسنداده. ریزش و رویش نورهایی بلوطی و سپید و اخرایی لابهلای گردش و چرخش سریع فصلها و در یك نگاه، مردمانی در انقیاد و صُمُّ بُكم. زیر برق نگاههای تیز حاكمان، این و آن سوی مرزهاشان. مردمانی كه به یك زبان حرف میزنند اما چندان كه بایسته است به دلهای هم راه نمیبرند. در عین حال «برآمدن آفتاب زمستانی» را میتوان گزارشی ادبی از تكهتكههای آن سه سال پرماجرای تاریخ ایرانزمین دانست. نویسنده تمام مساعیاش را به كار گرفته تا این گزارش در هزار توی داستانی از یك خانواده نسبتا مرفه محو و اثرگذاریاش بیشتر و بیشتر شود. شاید به همین دلیل است كه راوی نوجوان قصه، مدام در تب و تاب شرح احوالات تكتك اعضای خاندان خود است. اینكه در این راه چقدر توانسته موفق باشد، بحث دیگری است كه شرح آن در این مقال نمیگنجد. لابهلای این جستوگریزهای تاریخی و ادبی، روایت به نیمه دوم خود میرسد تا اوج هیجانی تازه را به كام مخاطب بچشاند. قصه عشق ناكام بابك به مهشید از تاثربرانگیزترین فصلهای این روایت است. عشقی كه میتوانست همه تاریخ خانواده را تحتالشعاع قرار دهد اما هجرت نابهنگام قهرمان قصه به پاریس، سرنوشت را به گونهای دیگر رقم زد. عشقی كه در عین حال پرسشهای زیادی را در ذهن مخاطب باقی گذاشت. چه آنكه تا پایان قصه، راز بیتفاوتی او به مهشید پس از آن شروع توفانی در بیان و ابراز عشق، برملا نمیشود. نكته دیگر آنكه فاصله زمانی نه چندان زیاد بین آنهمه شورانگیزی و این انفعال برای پر رمز و راز بودن این كلاف سردرگم ابهامآمیز است. داستان پس از گذر از 100 صفحه نخست با سرعتی توام با هیجان و كنجكاوی بیشتر مخاطب را با نامههای قهرمان قصه كه دور از چشم همه خانواده توسط راوی نوجوان كشف میشود، به سمتوسویی ادبیتر و قصهگوتر سوق میدهد: «زندگی پیچیده نیست؛ میآیی و میروی، آهسته یا با شتاب. رفتن چندان دشوار نیست. فكر آرامش ابدی، خواب هفت هزار ساله مرا تسكین میدهد. بدون نگرانی، تشنج، بدون شكنجه. كسی نمیتواند مرا بیازارد. در ابدیت غوطهور میشوم. همراه با آرامش. آسوده از این روزگار كه جایی برای من نگذاشته.» ناقوس مرگ با غرشهای مهیب خود بر در و دیوار خانه فرود میآید. طوری كه قهرمان ناكام قصه را در هول و ولایی عظیم نگاه داشته و مدام فكر میكند بیش از پیش به خط پایان نزدیك است. از قابل قبولترین بخشهای رمان، نوع مواجهه تكتك اعضا با مرگ بابك است. هر كس بنا به توان و توشه عاطفی و اخلاقی خود، تمام همتش را به كار میبندد تا بتواند همدردی موجهی داشته باشد: «چقدر من سعادتمندم كه شما را دارم. در میان شما هستم. وگرنه چه زود خود را میباختم.» عشق مابین دایی روزبه و خاله سودابه نیز از تكاندهندهترین بخشهای رمان است. گرهی تودرتو كه در بخشهای پایانی باز میشود: «حرف را عوض نكن دختر عمو، هر دوتان خجالت میكشید. دارید زمان را از دست میدهید. من چون هر دوتان را دوست دارم، میگویم. عقلتان فلسفه میبافد. بیخود میگوید این عشق نیست و بیخبر میآید و از دور میآید. درست نیست. خودتان را به فلسفه زدهاید. روزبه، من اگر جای تو بودم یك روز را هم از دست نمیدادم. مگر چقدر فرصت داریم؟ چرا وقتی همدیگر را دوست دارید، نمیگویید؟» رمان «برآمدن آفتاب زمستانی» به تازگی راهی بازار نشر شده است.