عذرا فراهانی: تو نمایشگاه کتاب با یک ون قراضه، پشت فرمون، درب و داغون، یک باره جلویم ظاهر میشود. به زور سوارم میکند تا غرفه مورد نظرم. راهی نیست ولی او اسرار دارد مرا برساند. در همان چند دقیقه اول کارت عابر بانکش را جلویم میگیرد و برای مبلغی پول التماس میکند. از مادرم شنیده بودم چند سالی است اسیر اعتیاد شده ولی باور نمیکردم. و حالا داشت از من پول گدایی میکرد و با پتکی بزرگ به جان باورهای من افتاده بود تا همه را ویران کند. آدم مقتدری که سالها پیش برای خودش کسی بود. اسم و رسمی داشت و با بزرگان برو بیایی که نگو. اسمش را قبلا شنیده بودم ولی رسمش را در هنگامه ایی که داشتیم "عباس" را راهی بهشت زهرا می کردیم، شناختم. رسم مردان بزرگ. ولی حالا این مرد بزرگ حتی به من گوشزد می کند که عظمت برگزاری مراسم تشیع جنازه برادرم کار او بوده و حتی بابت این کارش از من پول طلب می کند. می خواهم به گوشه ای بخزم و بالا بیاروم. به روزهای دور برمی کردم . به سال های دور. به سی و شش سال پیش می روم. به روزی که این مرد نشانیش را میدهد.
آن روز در یک جاده دور و دراز افتادیم. جادهای غریب و ناشناخته. اولین بار بود گذرم به آن جاده افتاده بود. ما برادرم را درآن جاده دور و دراز وغریب همراهی میکردیم برای رسیدن به خانه آخرت. با جماعت زیادی از مردم، دوست، آشنا و فامیل و با اسکورتی طولانی از ماشینهای راهنمایی و رانندگی که حضورشان ابهت خاصی به جاده داده بود. جاده غریبه میخواست با ما همدردی کند. انگار میخواست برایمان دست تکان دهد که مرا به یاد بسپارید. پس از این بسیار از من گذرخواهید کرد. جاده همه جا دستانش را تکان میداد. تو گویی با آن همه نیروی پلیس، کنار جاده را آذین بسته بودند. هوا گرم بود. گرمِ گرم اما آن همه ماشین پلیس، راهنمایی و رانندگی و سرعت عمل آنها در پوشش دادن به ادامه جاده، طراوت خاصی به این راه غریبه داده بود. طی مسافتهای زیادی از این میسر، مردان بیشماری بودند که لباس راهنمائی و رانندگی به تن داشتند وعدهای دیگر لباس نظامی. شیشه عقب همه خودروها با یک روبان مشکی به طور اریب تزیین شده بود. تزیینی برای مراسم تشیع یک شهید جوان که برادر من بود. همه آن نظامیها به احترام مراسم تشیع، یک دستشان کنار شقیقهاشان بود و دست دیگرشان صاف و استوار به بلندای قامتشان، آرام و آویزان در کنارشان مانده بود. آنها سلام نظامی میدادند. اتوبوسها و ماشینهای شخصی همراهان ما رد میشدند در حالی که هنوز دستهای به شقیقه مانده، همچنان به جنازه برادرم و همراهانش ادای احترام میکرد. ما از آن دستهای محترم میگذشتیم و آنها همچنان با صلابت ایستاده بودند با یونیفورمهای یک شکل و یک رنگ. نظامیها در رنگی سبز و ماموران راهنمایی رانندگی با رنگی سرمه ای ما را مشایعت میکردند تا خاطره خوبی از این راه ناتمام و بی پایان در ذهنمان باقی بگذارند. پیشتر از این جنازه را از مسجد صاحب الزمان خیابان لشگر بالاتر از گلسرخ از آمبولانس بیرون آورده بودند برای تشییع. از همان مسجدی که نوجوانی عباس در آن جا طی شد. از همان جایی که شیفتهای گشت شبانه را تحویل میگرفت. از همان جا که عباس برای انقلاب فعالیت می کرد. از همان جا که وقتی در نیمه شبهای زمستان به خانه میرسید دستهایش یخ زده بود و من باید بند پوتینش را باز می کردم. حالا من دنبال جنازه ای بودم بدون پوتین و دستانی که دیگر یخ نمیزد. تابوت را به سمت خیابان گلسرخ حرکت دادند با جماعتی عظیم. من نتوانستم هیچ کدام از اعضای خانوادهام را بیابم. حتما مقابل خانهامان ایستاده بودند. شاید هم دنبالهای از آن جماعت تشیع کننده شده بودند که بر کف خیابان کشیده میشدند. این سنت تشیع جنازه شهدا در آن روزگاران جنگی بود. درست مثل چینهای دامنی که کشان کشان روی زمین می لغزد. من چیززیادی بیاد ندارم. در زمانهایی از حال میرفتم. زمانهایی نابینا میشدم. حتی مواقعی به حیات خودم مشکوک میشدم و گاهی جان میدادم. از وقتی تابوت را از آمبولانس بیرون کشیدند و روی دوش مردم گذاشتند انگار عباس به آنی از آن خارج شد و کنار من جا گرفت. صدای جیغِ زنها و فریاد مردان در هم میدوید و چون طوفانی سرم را پر آشوب و سنگین میکرد. در آن هیاهو کلمات حکم ماهیان گریزپا را داشتند انگار که در شکست امواج، عبور شبح وار یک ماهی را در کسری از ثانیه ناظر باشی... سریع، گذرا و نامفهوم... سرها در هم میلولند و دستها در تمنای تابوتی قنداق شده در پرچم در هیجان. همه چیز کش دار است و من حال تهوع دارم. عباس انگار بداند حالم بد است دستم را میگیرد و روی یک سکو مینشاند و با دستمالی که از جیبش در میآورد، بادم میزند: چته؟ اگه خوب نیستی میخوای برگردیم؟ مگه تا حالا تشیع جنازه نرفتی تو دختر؟ نگاهش میکنم. لبخندی روی لبش نقش بسته که کلافه ام میکند: نخند زشته عباس. می بینن. من هیچ به یاد ندارم، هیچ. فقط سیلی از مردم سیاه پوش که مویه کنان در حرکت بودند، را میدیدم. یک لحظه غفلت میکردی زیر دست و پا له می شدی. جماعت جنازه بدوش به سمت مسجد فاطمیه تسلیحات حرکت کردند. من هم مثل آن سیل، دنبال جنازه در حرکت بودم. من خود سیل بودم. من راه نمیرفتم، میخروشیدم. باور نمی کردم در پی جنازه عباس می رفتم. این را به خودش هم گفتم. ولی او خندید. یک آن، درمیانه راه، در آن هیاهو در خیابان لشگر نرسیده به سوسن آب، زنی سرش را از حیاط یک خانه شمالی بیرون آورد و از من پرسید تشییع جنازه کیست؟ یک لحظه او را دیدم که سر لختش را از درز درِ حیاط بیرون آورده بود. شاید همه گردن و شانههایش بیرون از در افتاده بود. اما سفت و سخت به درآویزان مانده. شاید او از صدای جماعت تشیع کننده ترسیده بود. شاید از این که در آن شرایط با سر لخت بیرون آمده ، ترسیده بود. من هم از او ترسیدم. گفتم شاید مرا به حرف گیرد. از ترس این که عقب نمانم به او گفتم: نمیدانم. حتی صنوبر یکی از دوستان و همکلاسیهایم و خواهرش که مرا همراهی میکردند، آنها هم جواب زن آویزان به در را ندادند و دنبال من روانه شدند. درمسجد فاطمیه هم جماعت زیادی منتظر بودند. آنها جنازه را ازدست همراهان ما قاپ زدند و شعار گویان آنرا داخل مسجد بردند. ساعتی در آنجا ماندیم تا دوستان برادرم با او وداع کنند. درادامه تشیع به سمت خانه پدر زن برادرم در همان محله تسلیحات رفتیم. ساعتی دیگر درهمان جاده اسرار آمیز بودیم. آن جادههای محترم. جادهایی غریب، جادهایی که به آخرت و جدایی ختم میشد. سوار بر اتوبوس. عباس کنارم نشست. این را وقتی باور کردم که تمام مسیر بهشت زهرا حتی یک نفر هم نیامد کنارم بنشیند. هر بار که زنهای عزادار فامیل از کنار صندلیام رد میشدند دلم هری پایین می ریخت و هر بار این عباس بود که به من می خندید. مثل همه دفعاتی که در شرط بندی چناق شکستن از او باخته بودم و او به من خندیده بود. به او گفتم چه شانسی داری. چه تشیع جنازه با ابهتی برات ترتیب دادند. سرش رو پایین برد. گفتم: چیه دوست نداری؟ گفت: از عاقبت بعضیها میترسم. تا خواستم ازش بپرسم از عاقبت کی می ترسی دیگه عباسی کنارم نبود. همچنان از هیچکدام از افراد خانواده خبر نبود. انگار تنها من در تشیع برادرم حضور داشتم و یک تنه جنازه عباس را بر دوش میکشیدم. واقعا تابوتش سنگین بود. تابوتش برایم بزرگ بود. داشتم زیر تابوتش له می شدم. انگار جماعت همراهم تابوت را روی گول من رها کرده بودند. شانه هایم زیر بار آن خم شد و شکست. آنقدر که دیگر هیچوقت نتوانستم استوار و چهار شانه راه بروم و قدم بردارم. عباس دوباره کنارم آمد و گفت: می خواهی به داود و رضا بگویم زیر تابوت را بگیرند تا کمتر اذیت شوی؟ دوباره خندید و گفت: باید تو این مدت کوتاهی که این جا هستند ازشون کار بکشم. دوباره می روند جبهه و دستم ازشون کوتاه می شود. محو جاده بودم و محوصورت پاره شده برادرم. چهار روز در گرمای پنجاه درجه تیر ماه در تپههای قلاویزان مانده بود. تپههایی که هر ساعت دست نیروهای ایرانی یا عراقی بود. چه بچههایی درهمین تپههای کوچک جان دادند. آن هم در چند عملیات با نام کربلا. کربلای یک عباس شهید شد. کربلای دو و سه و چهار هم بود مگر تمام می شد این کربلایهای شماره دار. بالاخره کربلای پنج پایان نزاع بر سر این منطقه سوق الجیشی بود. البته با شهدای خاص خودش. رضا و داوود هم شهید شدند. یکی در شلمچه و دیگری هنگام خنثی سازی مین. عباس درست می گفت آنها برای با ما بودن زمان کمی داشتند. در ادامه جاده به یک پل رسیدیم. آن جا هم پر بود از مردان نظامی و انتظامی که دست از احترام گذاشتن بر نمیداشتند. نمیدانم برای هماهنگی روز تشیع جنازه چه مدت تمرین کرده بودند. انگار میدانستند چنین تشیعایی در پیش دارند. از پل عبور کردیم. پل طولانی بود و کش و قوس زیادی داشت. برای این که همه ماشینها به هم برسند دقایقی متوقف شدیم. در توقف مردانی را که سخت احترام می گذاشتند، را از نزدیک می دیدم. هرکدام یک بازو بند مشکی روی بازویشان داشتند. نمیدانم سایه این مردان بر روی این پل چگونه حک شد که هنوز پس از گذشت این همه سال هنگام عبور از این جاده سایه آنها را می بینم. سایه که نه خود آنها را می بینم و آن جاده محترم را .