دنیای قلم - مهرداد احمدی شیخانی : در اوایل دهه هفتاد، با سازمان بهرهوری ملی ایران همكاری و برایشان نشریهای منتشر میكردم. شاید مهمترین چیزی كه در آن نشریه سعی میشد به دیگران بیاموزند این بود كه به دست آوردن هر چیزی با از دست دادن چیزی دیگر همراه است و از این منظر یك كار به شرطی عقلانی است كه وقتی نتیجه آن را با توجه به همه جوانب بررسی میكنیم، بیشتر از آن چیزی كه دادهایم، به دست آورده باشیم و این را تحت عنوان «داده به ستانده» معرفی میكردیم و به گمان من هنوز هم تاكید بر آنكه توجه به داده و ستانده و پایبندی به منطق آن، تنها راهحل بحرانهای عدیده كشور و ضرورتی بیجایگزین است.
اما خیلی وقتها ما تصمیماتی میگیریم و اجرا میكنیم كه به هیچوجه منطق بهرهوری در آن رعایت نمیشود و اصولا كشور ما از لحاظ رعایت بهرهوری در همه حوزهها، كارنامه غیرقابل دفاعی دارد و در بسیاری از مواقع با آنكه میدانیم آنچه انجام میدهیم، اصلا با منطق بهرهوری هماهنگ نیست و حتی مخالف با آن است، از انجام آن ابایی نداریم. شاید اگر این رفتار از مردم عادی سر بزند، چیز غریبی نباشد، هرچند در اعمال آنها نیز اغلب میتوان شاهد بود كه نه بر اساس دانش فنی كه شاید بهطور غریزی ممكن است در برخی از موارد، منطق بهرهوری رعایت شود، ولی در ساختار حكومت، با آنكه موضوع بهرهوری در تدوین برنامههای پنجساله، بسیار مورد تاكید قرار گرفته، اما در عمل، نقشی در آنچه رخ داده نداشته است، تا آنجا كه برای نمونه در بررسی نتایج برنامههای دوم و پنجم، سهم بهرهوری عوامل تولید در رشد اقتصادی صفر گزارش شده و در برنامه پنجساله چهارم هم كه سهم بهرهوری كل عوامل تولید در رشد اقتصادی 25 درصد اعلام شد، به دلیل بهای نفت 120 دلاری بوده است و نه رعایت بهرهوری.
اما بهرهوری فقط موضوعی در حوزه اقتصاد نیست، بلكه مسالهای مربوط به همه شوون زندگی فردی و اجتماعی است. مثلا فرض كنید كسی دچار قانقاریا شده باشد و پزشك چارهای جز قطع دست او نبیند.
در این وضعیت، فرد مبتلا، به بهای از دست دادن یك دست، زنده میماند و این یعنی یك دست «داده» و زندگی «ستانده» است. قطعا یك دست بهای زیادی دارد ولی بهای زندگی بسیار بیشتر است. حالا فرض كنید كه یك نفر دچار عارضه مغزی خطرناكی است. در اینجا نمیشود مغز را «داد» و به جایش سلامتی را «ستاند»، چرا كه دیگر آن فرد زنده نخواهد بود كه حالا سلامت باشد یا نباشد. در سیاست، موضوع گاهی اینچنین است، یعنی گاهی ممكن است هزینه بسیاری بدهیم و به جایش زنده بمانیم ولی ممكن است زمانی، آنچه انجام میدهیم، به بهای نابودی و نیستیمان تمام شود و البته اگر موضوع نیستی و نابودی فقط خودمان باشیم، آن تصمیم مربوط به خودمان است، ولی اگر حیات و ممات دیگران به تصمیم ما برگردد، این دیگر یك مقوله متفاوت است. برای نمونه، وقتی در انتخابات ۱۳۹۸ معلوم شد كه دیگر حضور حداكثری مردم در پای صندوقهای رای از اولویتهای حكومت نیست و پایان دادن به حاكمیت دوگانه و یكدست شدن حكومت به عنوان خطمشی و نقشهراه آینده، قطعی شده است، كاملا میشد نتایج و پیامدهای آن را پیشبینی كرد. این تصمیم قطعا با هدف كسب دستاوردهای مثبت برای كشور انجام شد كه مهمترینهایش را حتی میشد در برخی از تحلیلها دید، مثلا آنجا كه برخی از منتقدین اذعان میكردند كه با یكدست شدن حاكمیت، میتوان امیدوار بود كه دیگر شاهد كارشكنیهای جناحهای درون قدرت و ایجاد موانع بر سر راه پروژههای اصلی حاكمیت نباشیم و مثلا دیگر از سنگاندازیهای بر سر راه تحقق برجام خبری نخواهد بود كه نتیجه مثبت این اتفاق، حتما عاید ملت خواهد شد و هم از این رو بود كه برخی منتقدین، از چنین تصمیمی استقبال مشروط كردند.
اما مشكل آنجا بود كه پروژه مشاركت حداقلی و هماهنگی حداكثری، مثل هر كار دیگری، فقط شامل منافع نمیشود و هزینههایی را نیز در پی داشت. آنچه بعد از انتخابات مجلس در سال 98 بر كشور گذشت و به خصوص بعد از انتخابات 1400، پیامدهای همین «داده به ستانده» در عرصه سیاست و جامعه بود. عرصهای كه جوانب و تاثیرگذاران مختلفی داشت كه مهمترینشان مردم هستند و مردم فقط آنهایی كه در انتخابات 1400 شركت كردند نیستند، آنهایی هم كه در آن انتخابات شركت نكردند نیز جزو مردمند و اتفاقا از آنجا كه با آن انتخابات همراه نبودند، عملشان معنادارتر شد. مشكل آنجا است كه شاید آنچه قطع كردیم و دور انداختیم، دست مبتلا به قانقاریا نبود، بلكه همان مغزی بود كه دور انداختنش، حیات جامعه را منتفی میكرد .