دنیای قلم -علی دهقان : این نوشته یک یادداشت، مقاله یا هر چیزی شبیه این نیست؛ چند جملهای ساده، شاید فقط برای ثبت در تاریخ باشد که آدمهای فردا اگر در تقاطعی از حضورشان به این خطوط برخوردند، بدانند ساده نبوده است مسیری که ما روزنامهنویسها رفتیم تا اندکی از سهم بزرگ رسانه را در ارتقای توسعه ایرانی ادا کنیم. سالها پیش وقتی برای نخستینبار وارد یک روزنامه شدم تا بهعنوان شهروندی جوان که رؤیایش هوایی تازه برای همه بود، روزنامهنویسبودن را آغاز کنم، آقای سردبیر گفت اینجا جغرافیای آدمهای غریب است. حرفش را ندانستم. او از نگاه من انتهای یک اتفاق بینظیر بود.
نگاهش کش میآمد و همیشه حوصلهاش مثل نقطه جوش آب سر میرفت، اما دلش پروانهای بود که پر میکشید. ساده بود و همیشه گیوه میپوشید، به صندلی تا انحنای آخرش تکیه میداد و پاهایش را در هم گره میزد، بوی عطر سیگارش اتاق را پر میکرد، چشمانش را به نقطهای کور میدوخت و فکر میکرد. عصاره فکرش بیوقفه درد مردم بود و روزنهای برای نوشتن آن درد. خیابان را ستایش میکرد. میگفت روزنامهنگاربودن یعنی خیابان؛ جایی که دردهای مردم و رنجهایشان بیتفاوت از کنار یکدیگر میگذرند و تو باید آنها را پیدا کنی. کلمه مثل دریچههای قلبش بود. صدای تپیدن کلمات را میشد از درون نگاهش فهمید. چون کلمات آغوش مادرانه دردهای مردم بودند. سالها گذشت و بارها بهانههایی پیش آمد تا به او اندیشه کنم. این روزها نیز دوباره ورد افکارم شده است. نخستین جمله در روزنامهنگاری، شاید شبیه نخستین عشق در عالم حضور باشد. همیشه در گوشهای از ذهنت ایستاده است و مسیر دوباره قلب را برای امتداد روحانی دوستداشتن هموار میکند.
نگاهش میکنی اما شبیه جنگاوری میماند که سکه شانس تو را برای پیروزی تضمین میکند. این حکایت، حکایت همان جملهای است که سالها پیش شنیدم: «ما روزنامهنگاران راویان رنجهایی هستیم که بر تنهای زنده شهر تنیده میشوند، اما در غربت یگانهایم». وظیفه داریم ببینیم و بگوییم و راهی باشیم که مردم را به دولت میرساند؛ شبیه دستهای بازی که برای چنین پیمایشی هیچ گاردی را به رسمیت نمیشناسد. احیانا آذین مطالبهخواهی محسوب میشویم. شاید هم آبروی اعتراض. چون حضورمان پای کلمه را به هر همهمهای باز میکند و این میتواند ابتدای آبی صلح و یکسانی آدمها در فضای بیدریغ شهر باشد. کلمه را باید تقدیس کرد، اگر پیشانیاش به مهر و سینهاش آفتاب آبادانی را طلب کند. اما اگر مسیر کلمه مسدود باشد، آنها بازمیگردند و در خفای سینه میمانند.
این ماجرا یعنی همان غربتی که دچارش شدهایم. قانون طبیعت گریزناپذیر است؛ مهر را که در بند کنی، کین سر میجنباند و قد میکشد. مصداق حالا که رقبای مهاجر رسانهای از بغض سر میجنبانند، اما رونق طلوعشان، نان از غروب تحمیلی ما میخورد. ما کار را به کوتاهی قد آنها نباختهایم. برای تقابل حرفهای دستمان وسعت عمل آنها را هرگز نداشته است. شبیه تولیدکنندگان باید در میدانی بدویم و رقابت کنیم که موانعش بیشتر از سطح صافش رخ نشان میدهد. میخواهیم سخن بگوییم و به رسم اوراق رشد شانهای باشیم که توسعه را بالا میبرد، اما هرچه میکنیم میان ملت و دولت ماندهایم. اولی باورمان نمیکند، چون مجرای باور را خیلی پیش از این مسدود کردهاند و دومی راهمان را هموار نمیکند، چون به رسم ذهنیت دولتهای غیرمولد گمان میبرد بود ما در نبود او جمع میشود. روایت غربت را از هر سمت که بخوانی کامت را تلخ میکند. روزنامهنگاربودن در این سرزمین حدیث بیهمتای تنهایی را به رخ میکشد. نسوختهایم اما آتش از جانمان بالا میرود.
آموختهایم در نموداری بایستیم که یک سوی آن تلاش برای اثبات موجودیت رسانه و نقش آن در شکوفایی رونق است و سوی دیگرش تلاشی که میخواهد چشمان ما با حساب او سوسو بزند و ببیند. ایکاش میشد درهای همه روزنامهها را فراخ میکردیم و از همه مردم شهر، چه آنها که ما را از بَر میدانند و چه آنهایی که میخواهند ما را از بَر ندانند، میخواستیم تا با چشمان خود ببینند که اینجا در میان ما و در زیر سقف روزگارمان جز اندوه درد مردم و تلاش برای ثبت آن چیزی وجود ندارد. ابزار ما کلمه است و نیروی ما نگاهی که زندگی آسوده را برای سرزمین مادری میجوید، اما وقتی میبینیم که سودای ما را به هزار انگ میرانند و دوستانمان را باد به ناکجاآبادی دور میهمان تلخیها میکند، و میهمان دهلیزهای دلهره میشوند، تنمان میلرزد و چشممان مرطوب روی تن روزگار سُر میخورد که ما آسودهترین واژههای غربتیم. همانی که از روز اول چون عشق نخست در گوشمان میخوانند. این ستون یک استثنا بود که امروز و در اینجا نشست، برای تاریخ و نسلهای فردا که دوستشان میداریم...!