دنیای قلم -روز پانزده مرداد سالِ ۱۳۶۶ یک فروند جنگدهی اف-۵ بعد عملیاتِ موفق در خاک عراق در حالِ بازگشت به پایگاه از سوی پدافندِ خودی، نزدیکِ سردشت هدف قرار میگیرد. خلبانِ فرمانده در کابین عقب در جا کشته و خلبان کابینِ جلو زخمی شده و با وجودِ از کارافتادنِ ترمزها و نواقصِ فنی اف-۵ را مینشاند. آن روز در جبههی غرب خبری نبوده و تنها گزارش آتش به یک هواپیما ثبت شده... اما پدافندِ خودی تیمسار عباسِ بابایی را بیجان کردهبود. در روزِ عیدِ قربان معاون نیروی هوایی ارتش با اصابت گلوله به گردن و بعد هزاران ساعتِ پرواز موفق علیهِ دشمن با «خطای» انسانی از پا درمیآید. عباس بابایی در خانوادههای نیروهای هوایی کنار عباس دوران اسطوره است. مردی منزوی، منضبط، آدابدان که نابغهی پرواز با اف-۱۴ و بسیاری مدلهای دیگر شکاری بود. مردی که بهعنوان فرمانده در پیشانیِ نبردهای هوایی قرار میگرفت. موهایاش را اغلب مانند سربازانِ صفر از ته میتراشید، درجه نمیزد و بارها دژبانها او را با یک سرباز عادی اشتباه گرفتند. در عینحال پرنسیپِ ارتشی داشت. پدرم تعریف میکرد یک بار خلبانی را که هواپیمایاش را «بد» نشاند توبیخ جدی کرد. آرمانگرایی که معتقد بود این اموال بیتالمالاند و باید درست نگهداری شوند. اما شهادتِ بابایی یکی از پروندههای مرموزِ جنگ است. او با چند مشکل مواجه بود که شاید مهمترینشان اهانتهایی بود که اوایلِ انقلاب به بسیاری خلبانها و کادر نیروی هوایی شد و باعثِ مهاجرت بسیاریشان. بابایی هرچند خود متشرع بود اما در آمریکا درس خوانده و میدانست یک خلبان را نمیتوان به زور به کلاسهای عقیدتیسیاسی فرستاد. مسالهای که باعث درگیری همیشهی بسیاری از اعضای نیروی هوایی با تندروهای مذهبی بود. از سویی تیمسار بابایی در سالهای آخر بارها اعتراضِ خودش را بابت کمبودِ جدی مهمات و نقصِ روزافزون جنگندهها اعلام میکرد. عراق هر روز از فرانسه و شوروی هواپیما میخرید و ایران عملن ورودی خاصی نداشت. برتری هوایی ارتش از سال ۶۵ در حالِ افول بود و دخالتهای آدمها و ارگانهای موازی در کار او بیش از پیش. اما شلیکِ عجیب به هواپیمای خلبانی که هفت سال بود نیروهای دشمن را تار و مار میکرد هیچگاه پیگیری نشد. کسانی که اندکی با کار پدافند آشنا باشند میدانند زدنِ یک اف-۵ کار بسیار دشواریست. آن هم در شرایطی که هواپیما سبکتر در حال بازگشت به تبریز بوده. عباس بابایی به شهادت خلبان کابینِ جلو در حالِ صحبت با او بوده و گفتنِ اینجمله که «آن پایین چه زیباست. میبینی؟» و از آن پایین یکی شلیک کرد...