دنیای قلم -از همان زمان که در رحم مادر بودم احساس نیاز میکردم. احساس دوست داشتن. از همان زمان که لقاح صورت گرفت و زیگوت من تشکیل و وارد رحم مادر شدم، دلم میخواست شکل گرفتنم برای کسی یا کسانی، حداقل برای مادرم مهم باشد. همان ماه اول به دو قسمت تقسیم شدم. یک قسمتم شد جفت و به دیواره رحم چسبید و قسمت دیگرخودم بودم که جنین نام گرفتم و سلولهایم دیوانه وار در حال تکثیر بود. درست همین وقت بود که مادرم از وجودم مطلع شد و غصه دار. بزودی فهمیدم وجود تازه شکل گرفته من، در معرض تهدید و نابودی قرار دارد. من که فقط به اندازه یک دانه کنجد قد داشتم و به همان میزان وزن. مادرم در تلاشی بی وقفه برای نابود کردن من دست به هر کاری میزد. منی که میخواستم باشم و بودن را تجربه و زندگی کنم. این که هر لحظه از بین خواهم رفت، احساس تلخی را در من بوجود آورد. مدام در حال حرکت بودم و تغییر مکان میدادم تا شاید بتوانم در گوشهای از آن رحم ناامن مامنی پیدا کنم. روزی که تازه ضربان قلب پیدا کرده بودم، ناگهان این ضربان بالا رفت. حتی بیشتر از 130. احساس کردم از بلندی به پایین پرت شدم. من به رحم مادرم سخت تکیه کردم تا تکانی نخورم و او چه بیرحمانه بالا و پایین میپرید. او چندین بار خود را از پلهها به پایین پرت کرد، من بدون هیچ مامنی فقط به اویی تکیه کرده بودم که میخواست مرا نابود کند. از بالا و پایین پریدن خسته شد و من هراسان برای ساعتی آن همه بی رحمی را نگاه میکردم و غصه میخوردم. من، تنهایی و بی کسی را آن هنگام که اولین ضربان قلبم نواخته شد، تجربه کردم. آنقدر تلخ بود که تا امروز مهمان دائمی وجودم شده است. هر روز بزرگتر میشدم به این امید که شاید مادرم مرا دوست بدارد. گاهی از کیسه آب که چون آیینه شفاف بود، خودم را برانداز میکردم و به قد یک و نیم سانتیام خیره میشدم و از این که می دیدم مثل یک مجسمه کوچک مینیاتوری از انسان شدم، لذت میبردم. بعد هم میپرسیدم چرا مرا نمیخواهند؟ روزی سنگینی عجیبی را حس کردم. ضربان قلب مادرم تندتر شده بود و من هم این فشار را تحمل می کردم. با استفاده از قدرتی که در جابجایی خودم پیدا کرده بودم، شنا کنان خود را سریع به شکم مادرم نزدیک کردم و گوشم را روی شکم او گذاشتم تا ببینم چه خبراست. داشت برای کسی تعریف میکرد؛ کیسههای بزرگ برنج را جابجا کرده تا من از وجودش کنده شوم. با شنیدن این حرف در گوشهای از رحم او کز کردم و دعا کردم تا اتفاقی برایم نیافتاد. گردش خون او در رحم انگار مرا هم بالا و پایین میبرد و من به شدت ترسیده بودم. مدتی بعد هم چیز آرام شد ولی دیگر تبدیل به یک موجود ترسو شده بودم. حالا حتی از راه رفتن او هم میترسیدم و دیگر اعتمادی به هیچ چیز نداشتم. مدتی به آرامی گذشت. چشمها و بینیام هم کم کم داشت خود نمایی میکرد. یک روز گرمای خاصی را حس کردم. با همه توانم سعی کردم بفهمم موضوع چیست. کمی به دیواره شکم مادرم نزدیکتر شدم. گرما درست روی شکم او بود. خودم را به دیواره شکم چسباندم. چه حس خوبی بود. مادرم دستش را روی شکمش گذاشته بود و داشت نوازش میکرد. دلم میخواست همیشه همین حالت باشد. یک دفعه شوخیام گرفت. منِ ده سانتی که تازه توانایی لگد زدن پیدا کرده بودم به شوخی به شکم مادرم لگد زدم و منتظر ماندم تا او پاسخ دهد. اما چند دقیقه بعد مزه تلخی به دهانم وارد شد. متوجه گریه او شدم. من هم میخواستم گریه کنم ولی هنوز چشمهایم خوب شکل نگرفته بود. خوشحال بودم که مادرم برای اولین بار مرا نوازش میکند. کم کم تلخی بیشتری به دهانم وارد شد. اول فکر کردم اشکهای اوست که این تلخی را وارد دهانم کرده است. کمی بعد تر فکر کردم انگار تو خونش چیز تلخی وارد شده است. تو این چند ماه چنین مزهای را تجربه نکرده بودم. دهانم تلخ تر میشد. حتی چند بار نزدیک بود حالم به هم بخورد. شایدم بهم خورد و همان چیز تلخ از دهنم خارج شد. من هی بالا میآوردم ولی دوباره آن طعم تلخ و بد مزه از خون مادرم وارد دهانم میشد. چند ساعت همین وضعیت ادامه داشت. مادرم گوشهای نشست و من از بالا آوردن آن همه تلخی داشتم از حال میرفتم. من که به تازگی یاد گرفته بودم خودم گردنم را نگهدارم، به گوشهای از رحم مادرم افتادم و کمتر تکان میخوردم. مدام احساس میکردم الانه که از بدن مادرم کنده شده و به جایی دیگری پرتاب شوم ولی همچنان بی حال و بی رمق افتاده بودم. مادرم هم تکان نمیخورد. نمیدانم چقدر در آن حالت بودیم تا صدایی مرا بخود آورد. صدای زنی بود که همیشه با مادرم حرف میزد. او داشت مادرم را صدا میزد و میگفت: دوباره چه بلایی سر خودت آوردی؟ بچه را نمیخواهی، چرا با جان خودت بازی میکنی؟ مادرم نالهای کرد و گفت: عطاریه گفته بود؛ اگر کمی از این مرگ موش بخوری، از شرش خلاص میشوی! با شنیدن حرفهای مادرم این بار گریهام گرفت. من بودم و اشکهایی که نتوانست از چشمانی که هنوز شکل نگرفته بود، سرازیر شود. اشکهای نریختهام چون مرگ موش، سمی شد که به جانم نشست و تا به امروز هنوز از بدنم خارج نشده است. حالا دیگر نمیدانستم به کجا پناه ببرم. همه اجزای شکم مادرم، خون او و حتی رحمش سمی شده بود. تا چند روز توان حرکت نداشتم. حتی دلم هم نمیخواست از جا بلند شوم. من دیگر غصه دار شده بودم، بی اعتماد و سرگردان. من احساس میکردم چیز بی ارزشی هستم که مادرم میخواهد به هر ترتیبی خودش را از شر من رها سازد. من ساکت و غمگین در رحم مادرم رشد میکردم بی آن که کسی در انتظار تولدم باشد.
نویسنده: عذرا فراهانی