دنیای قلم -در روش تربیت سهلگیرانه به فرزندان اجازه داده میشود به خواستههای خود آن گونه که دوست دارند عمل کنند و میل و علاقه فرزند بر رفتارشان حاکم است. در این سبک، کسی با کسی کاری ندارد و هر کسی حق دارد در خانه ساز خودش را بزند و مطابق میل خودش عمل کند. شاید به گفته بسیاری از روانشناسان سلب آزادی موجب عقدهروانی در فرزندان شود و عواقب بدی در پی داشته باشد ولی آزادی بیش از حد نیز میتواند به همان اندازه خطرناک باشد. دو ماجرایی که میخوانید نتیجه تربیت سهلگیرانه است.
او به جرم نزاع با همکلاسیاش در کانون به سر میبرد؛ نزاعی که خیلی تلخ به قتل منجر شده است و حالا باید تا رسیدن به سن قانونی قصاص در محبس بماند؛ پسری جذاب و باهوش. مددکار بارها با او به گفتگو نشسته است و تقریباً تمام زیروبم زندگی رضا را میداند. رضا میگوید: من در خانه آزادی مطلق داشتم. تکفرزند بودم و هر کاری دلم میخواست میکردم. هر چه میخواستم برایم میپختند و هر چه اراده میکردم برایم میخریدند. کافی بود غذایی باب میلم نباشد. غرولند میکردم و با قهر از کنار سفره میرفتم. آنقدر که پدرم برای گرسنه نماندن من مادرم را مجبور میکرد غذای دلخواهم را بپزد. روزهای کودکی و نوجوانی من اینگونه گذشت. هر چه میخواستم برایم مهیا بود. پدر و مادرم معتقد بودند قوانین دست و پای مرا برای خلاق شدن و رشد فکری میگیرد. این بود که برای هر کاری اختیار تام داشتم. اگر با دوستم تا دیروقت در کوچه بازی میکردم، کسی اعتراض نمیکرد و اگر هم مادر گاهی چشمغره میرفت، پدرم میگفت رضا که بچه نیست، نیاز به بازی و همبازی دارد. وقتی میهمانی میرفتند من همراهشان نمیرفتم. حوصله بچههای فامیل را نداشتم و در خانه به تماشای فیلم یا بازی رایانهای مشغول بودم. اگر هم کسی میهمان ما بود، وسایلم را در اختیارشان نمیگذاشتم و کسی بر من خرده نمیگرفت. اسمش را میگذاشتند استقلال شخصیت.
مددکار میپرسد که آیا رفتار پدر و مادرش را قبول دارد و او با بغض میگوید: «اوایل وقتی کوچکتر بودم، دوستانم به من غبطه میخوردند. آنها با والدینشان به مدرسه میآمدند، ولی من مستقل بودم. اگر میخواستیم سر راه کمی فوتبال بازی کنیم، آنها اجازه نداشتند ولی من آزاد بودم و مجبور نبودم جواب پس بدهم یا وقتی سوپرمارکت میرفتیم من اصلاً محدودیت خرید نداشتم. هر چند وضع مالی متوسطی داشتیم ولی پدر و مادرم نمیگذاشتند کمبودی حس کنم. برای همین عاشق خرید بودم، حتی کسی برای انتخاب نوشیدنی اعتراض نمیکرد و فقط گاهی مادرم میگفت فلان نوشابه قند دارد برای رضا خوب نیست، اما در کل آزاد بودم، ولی این آزاد بودن و استقلال فکری تا یک جایی حال آدم را خوب میکند. از یک جایی به بعد بلای جان میشود. نمیتوانی راحت با دوستانت ارتباط بگیری. نمیتوانی سر کلاس یک جا بنشینی و تابع قانون باشی. نمیتوانی از دیگران نه بشنوی و مخالفت با نظر و اعتقادت مساوی است با جدال. انگار همه وظیفه دارند دربست در اختیار من باشند.
من در مدرسه آزاد بودم. کسی جرئت نداشت تنبیهم کند، چون پدری داشتم که با کوچکترین برخورد کادر مدرسه با من، به مدرسه میآمد و آنها را تهدید به شکایت میکرد. به خیال خودش از من محافظت میکرد، ولی در واقع من را نابود کرد. شدم رضایی که میبینید؛ شخصیتی متزلزل و همیشه تنها که قدرت ریسک نداشت. نمیشود و ناممکن و نداریم، حالیاش نبود. وقتی آن تصادف لعنتی جان پدرم را گرفت، تازه کوهی از واقعیتهای تلخ روی سرم آوار شد. تازه فهمیدم در پر قو بودن هم خوب نیست. مادرم در کما بود و مدتی مجبور شدم با خالهام زندگی کنم. آنجا تازه دانستم زندگی حساب و کتاب دارد و همه ناز من را نمیکشند. اولین بار وقتی خالهام قرمهسبزی پخت و من دوست نداشتنم و بهانه آوردم، شوهرخالهام با لبخند گفت: اشکال نداره رضا جون. میخواهی نون ماست یا سبزی بخور یا هر روز برایم خوراکی مشخصی در کیف میگذاشت و دیگر خبری از بریز و بپاشهای هر روز نبود. آنقدر خانهشان قانونهای خاص داشت که من احساس میکردم نفسم را گرفتهاند و یک روز همین خشم و تضاد در قوانین و کنار نیامدن با شرایط تازه کار دستم داد و در یک دعوای مسخره با دوستم از کوره در رفتم و تمام.
حالا که خوب فکر میکنم، والدینم برایم حساب بانکی و کلید من برای رسیدن به خواستههایم بودند نه تربیتکننده و والدین دلسوزی که شخصیت من برایشان مهم باشد.
فاطمه برای طلاق به دادگاه آمده است. دلیل روشن و مشخصی برای تصمیمش ندارد، ولی پدرش گفته همه جوره پشتش است و هم طلاقش را میگیرد و هم مهریهاش را تا ریال آخر از حلقوم داماد چند ماههاش بیرون میکشد. پدرش با او حرف نمیزند و نصیحتش نمیکند که به زندگی برگردد. نمیگوید به همسرت فرصت جبران بده و با زندگی بساز. نمیگوید زندگی مشترک بالا و پایین و سختیهای خودش را دارد و مثل خانه پدر همیشه همه چیز مهیا نیست. نه تنها اینها را نمیگوید بلکه در مقابل قاضی حق را به دخترش میدهد و میگوید: آقای قاضی بیستوچند سال تمام دخترم در خانه پدرش آب در دلش تکان نخورده، کسی از گل نازکتر به او نگفته. همیشه هر چه خواسته برایش مهیا بوده است، ولی حالا در این چند ماه مدام درگیر مشکلات ریز و درشت است. یک بار با پولی که دارند خانه مناسب گیر نمیآورند. یک بار باهم دعوا میکنند. برای یک تالار ساده هم به تفاهم نمیرسند. آقای قاضی! این زندگی بعید است دوام بیاورد، پس لطفاً حکم طلاق دخترم را بدهید.»
دو روایت را خواندید. هر دو مشکلات جدی فرزندانی بودند که از حمایت بیش از حد والدین برخوردار بودند. آنها در خانه پدری مطابق میلشان عمل میکردند و کسی نمیگفت بالای چشمتان ابروست. این افراد در جامعه بزرگتر تحمل شنیدن حرفی خلاف میلشان را نداشتند و تصمیمهای نادرستی گرفتند.
حالا بیایید این نوع تربیت نادرست را به اسم تربیت سهلگیرانه کمی علمیتر بشناسیم. در این روش تربیتی، به فرزندان اجازه داده میشود به خواستههای خود آنگونه که دوست دارند، عمل کنند و میل و علاقه فرزند بر رفتارشان حاکم است. در این سبک، کسی با کسی کاری ندارد و هر کسی حق دارد در خانه ساز خودش را بزند و مطابق میل خودش عمل کند. شاید به گفته بسیاری از روانشناسان سلب آزادی موجب عقده روانی در فرزندان شود و عواقب بدی در پی داشته باشد، ولی آزادی بیش از حد نیز میتواند به همان اندازه خطرناک باشد. در این شیوه افراد رفتارهای اجتماعی درست را آموزش نمیبینند و در آینده نزدیک که مجبور به جدایی از کانون خانه میشوند، به مشکلات جدی برمیخورند، زیرا همه همیشه مطابق میل آنها عمل نمیکنند و بالاخره با قانون روبهرو میشوند. این گونه والدین اغلب میان مشاجرات فرزندان مداخله نمیکنند و معتقدند بچه باید یاد بگیرد خودش از حق خودش دفاع کند. حالا با هر شیوهای که بلد است. این بچه در خیابان آشغال میریزد، چون دوست دارد. حیوانات را آزار میدهد، چون دلش میخواهد و در اتوبوس و مترو یادگاری مینویسد، چون «نه شنیدن» را بلد نیست.
وقتی بچهها سهلگیرانه بزرگ میشوند، اغلب روابط خانوادگی ضعیف و سستی دارند. این افراد اغلب در عالم خیال به سر میبرند و نمیتوانند با واقعیتهای زندگی اجتماعی کنار بیایند. این فرزندان اغلب لاابالی، سهلانگار و بیمسئولیت بار میآیند، چون هیچوقت از قانون خاصی پیروی نکردهاند و حالا هم نمیتوانند تابع قانونهای اجتماعی باشند.
آنها اگر چه استقلال فکری و رفتاری دارند، ولی اغلب زندگی متزلزلی دارند و روح ناآرامشان به شکست در زندگی فردی و اجتماعی میانجامد. بزهکارهای زیادی در این دسته تربیتی قرار دارند. از آنجا که آنها طبق تمایلات شخصی رفتار کردهاند، نمیتوانند با دیگران سازش کنند و اغلب در روابط به مشاجره و دعوا میرسند. این فرزندان در تأمین و گذران زندگی شخصی خود ناتوان هستند و هرگز سختی کار یا مشکلات عادی زندگی را درک نمیکنند.
این افراد اغلب پرتوقع، منفعتطلب، لوس با بلوغ عاطفی پایین هستند. انتقادپذیر نیستند و کمتر از بقیه در درس و مدرسه پیشرفت میکنند. آنها همچنین آستانه تحمل پایینی دارند و زودتر از دیگران خشمگین میشوند.
میان مهربانیهای بیمنت پدرانه و مادرانه خود مراقب افراط و تفریط هایمان باشیم، مبادا دوست داشتن و رها کردن بچه به حال خودش حکایت دوستی خاله خرسه شود و از سر خیرخواهی به فرزندان دلبندمان آسیب بزنیم.