دنیای قلم -به تعداد مردم جهان میتوان از روزگار زنان در "ایام کرونایی" روایت داشت اما آیا همه آنها بر صفحه کاغذ یا صفحه مانیتور ثبت و ضبط میشود؟ پس خاطره هر راوی، خصوصا زنان، میتواند نشانهایی مهم از این روزگار سخت باشد. من نمونهای از آن بیشمارهستم که در کوران مصیبتهای کرونایی بخاطر دورنگهداشتن همسر و فرزندانم از این ویروس، با اعمال مراقبتهای بهداشتی در منزل و ایفای نقش مادرانگی و زنانگی که از هزار سال پیش از سلف خود آموخته بودم، چنان خود را درگیر کردم که متوجه نشدم چه بلایی بر سرم آمده، چه رسد به دیگرانی که در کنارم زندگی میکردند. در این جا بخشی از خاطرات روزنوشتم را با شما در میان می گذارم.
این جا همه چیز بهم ریخته. این روزها همه یاد گرفتهایم، ترس و اضطراب را یواشکی از یک گوشه دلمان برداریم و درگوشه دیگری از دلمان جاساز کنیم. حتی از خودمان هم ترس داریم که مبادا به این ویروس آلوده شده باشیم. اگر اینطور باشد فاجعه آمیز است که ندانسته آن را به خانه راه داده و به عزیزترین کسانمان منتقل کرده باشیم. وحشت آورتر از این ویروس، خوف بزرگیست که روح و جانمان را ذره ذره آب می کند... حالا از همه آنهایی که عاشقشان هستیم می ترسیم. از همسر، خواهران، برادران و حتی پدر و مادرمان میترسیم. حضور دیگران این روزها سخت و غیر قابل تحمل شده است. بدتر از این را میشود تصور کرد؟! آری این تصور به وقوع پیوست. چندی بعد قرار شد خواهرم که معلم و فرهنگی است، علیرغم وضعیت کرونایی، زانویش را عمل کند. اولین روز بستری و قبل ازعمل، خبر رسید سه خواهر دیگرم هم کرونا گرفتند. پدر و مادرم هم همینطور. خوشحال بودم که یکی از بهترین دوستانم در بیمارستان کنار خانم معلم است. خودمم هم در پی تهیه دارو و تهیه غذا برای خانواده کرونایی . پدرم در آی سیو بیمارستان بستری شد و مادرم در بیمارستانی دیگر. سه خواهرم هم به قرنطیه خانگی رفتند با پزشکانی که برای درمان به منزل میآمدند. با این که چند روزی بود با خانواده تماسی نداشتم تست کرونا دادم واز دوستم خواهش کردم تا مشخص شدن نتیجه تستم، خواهرم را به منزلش ببرد و ازاو نگهدای کند. وقتی نتیجه تستم منفی شد، فرزندان کوچک دو خواهرم و خانم معلم عمل شده را به خانه ام آوردم. یک دستم درگیر پرستاری از خانم معلم بود و دست دیگرم دو بچه خردسال را مراقبت می کرد. یک پایم خانه پدرم بود که حالا در خانه بود و اکسیژن لازم و پای دیگرم بیمارستان بود تا دختری که از پدرم پرستاری می کرد و خودش درگیر کرونا شده بود را برای تست و اسکن ریه و تهیه دارو همراهی کنم. مادرم را کلا فراموش کرده بودم تا این که خبر آمد او هم بدون دستگاه اکسیژن نمی تواند نفس بکشد. سه چهار روز بعد کم کم درد به سراغم آمد. دست و پاهایم بیش از همه دردناک شده بود. از این همه درد تعجب کرده بودم. آنرا به پای استرس گذاشتم. درد بیشتر و بیشتر شد ولی و باز آنرا به پای کار زیاد و خستگی گذاشتم. آن روزها همه ما وسواس عجیبی پیدا کرده بودیم. کم مانده بود، نان را هم بشوییم، گوشتها را به مایع ظرفشویی آغشته کنیم. با اسید دستهامان را ضد عفونی کنیم. کرهها را با پودر رختشویی بشوییم. انگار آخرین فرمان مغزمان روی شستن متوقف شده بود. چند روز بعد درد امانم را برید و احساس میکردم قلبم در حال از کار افتادن است. دائم تصویری از یک طناب پوسیده که از دو طرف داشت کشیده می شد و آخرین تارو پودش داشت از هم جدا می شد مقابل چشمانم رژه می رفت. احساسم این بود که این طناب پوسیده جای قلبم را گرفته و در حال پاره شدن است. فکر فرزندان خودم و دو فرزند خواهرم و خانم معلم نمی گذاشت من آرام بنشینم. یک شب از شدت درد با خود گفتم؛ امشب از قلب درد خواهم مرد. درست است عزراییل این روزها بواسطه کرونا کارش زیاد شده ولی دلیلی ندارد مرگهای دیگر را تعطیل کند. امشب طناب پوسیده قلبم از هم جدا خواهد شد و من از قلب درد خواهم مرد. چشمانم را بستم و به فرزندانم که فردا صبح بی مادر خواهند بود، فکر کردم. به همسرم که او هم بخاطر مشغله زیاد نتوانسته بود وضعیت مرا متوجه شود، به پدر و مادر بیمارم و دیگران. فقط خوشحال بودم که با کرونا نمیمیرم. دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فردا صبح ناباورانه چشمانم را باز کردم و از زنده بودن خود متعجب شدم. اما دیگر نمیتوانستم از تخت بلند شوم. خواهرم وقتی تلفنی از وضعم با خبر شد اصرار کرد به آزمایشگاه بروم. اما هیچ نیرویی برای این کار نداشتم. وسواس گونه به مریض در خانه ام و بچه های خردسالی که پیش من به امانت بودند، فکر می کردم. کج دارو مریز با آن طناب پوسیده در حال پاره شدن، ساختم تا ده روز بعد کمی حالم بهتر شده بود و بچه های خردسال را به خواهران بهبود یافته ام تحویل دادم ، راهی بیمارستان شدم برای چکاپ و آزمایش کلی. عصر آن روز خواهرم که از کرونا رها شده بود، از بیمارستان تماس گرفت و گفت: "ما را باش، روی دیوار چه کسی یادگاری نوشتیم. آن روزها که تو بچه های ما را نگهداری می کردی، خودت هم کرونا داشتی. حالا ماههاست من بهبود یافته ام ولی از عوارضکرونا نتوانسته ام بگریزم.
حالا اگر کسی به شوخی بگوید: "هی میخوام بیام خونهات ببینمت." از شوخیاش ناراحت میشویم. تو فکر کن تا چند ماه پیش برای با هم بودن و در کنار هم سر کردن، له له میزدیم. ولی حالا نمیخواهیم در یک قدمی عزیزترین کسانمان حاضر باشیم. همین چند روز پیش، یکی از دختران فامیل به ناچاراز شهرستان به خانه ما آمد، با اینکه سعی کردم به روی خودم نیاورم اما از درون داشتم دیوانه میشدم و ترس مثل قالب یخ منجمدم میکرد. وقتی از بیرون وارد خانه میشد، احساس میکردم تمام کروناهای موجود در مترو و یا خیابان را از زمین و آسمان جمع کرده و توی جیبش ریخته و یا تصور میکردم ویروسها، مثل مدالهای آویزانِ ژنرالها از لباسش شره میکنند و روی مبل و فرش چکه چکه سر ریز میشوند... ذهنم ویروسها را چنان واضح به تصویر میکشید و صورت به آنها میبخشید که میدیدمشان که با قیافههای چندش آورشان به من میخندند و به هر سمتی که فامیلمان حرکت میکرد، میدیدمشان که دسته دسته از او جدا میشدند و روی زمین میریختند. بعد مثل تودهی متراکم یک ابر بزرگ یا هالهای نه مقدس، دور تا دور او را تسخیر می کردند و با چشمهای وق زده، خیره نگاهم میکردند. جوری که مو به تنم راست میشد و بدنم یخ میزد. خودش ویروسها را نمیدید ولی ویروسها به طرز عذاب آوری به چشم های من حمله میکردند و لحظهای بعد سوزش چشم ها شروع میشد... آنوقت بود که دوست داشتم بروم توی حمام. آب را باز کنم توی چشمم و با گریه سوزش مواد شوینده را تحمل کنم اما از شر ویروس در امان باشم... یک بار وقتی به آشپزخانه میرفت، آخرین کرونا ویروسی که دامن لباس او را از پشت گرفته بود دیدم که به من لبخند میزد و با صدای خشدارش گفت: "دیدی با همه وسواسی که به خرج میدی و بشور و بسابی که میکنی، آخر اومدم تو خونهات". بعد هم زد زیر خنده. قاه قاه به من خندید. من خیره به او که به دامن فامیلمان مثل بچهای که از شاخه درختی آویزان باشد و بالا و پایین بپرد، نگاهش کردم و نفسم را توی سینه حبس کردم. با خودم فکر کردم او را بگیرم اما نمیدانستم چطور باید این کار را انجام دهم. چشمم به دامن دختر فامیلمان بود و هرجا راه می رفت ناخواسته و بی اراده دنبالش افتاده بودم و چشم از ویروس بر نمی داشتم. با خودم زمزمه کردم: حتی اگه از دستم فرارهم نکنه، بازم نمیتوانم بگیرمش. گرفتن همانا و افقی شدن همانا. و باز او به من خندید و در لا بلای لباس دختر جوان فامیل گم شد.