دنیای قلم_ منیژه پدرامی* بابا ول كنید، دست بردارید از این كار بیهوده! هرجا انقلاب شد همه چی بدتر شد! بشینید زندگیتونو بكنید. آبتون نیست، نونتون نیست، انقلابكردنتون دیگه چه فرقهایست...
همش 9سالم بود همش!... دختربچهای 9ساله، عاشق تنها عروسكش و كاردستیهای نخود و لوبیاش... كه طعم گس انقلاب را چشید. میهمان كه وارد خانه میشد، نشسته و ننشسته حرف انقلاب جای سلامشان بود. كفشهایشان را به نیت بحث داغ انقلاب جلو خانه نافرم در میآوردند، بگذریم كه ما با نیت صلح و تمامشدن بحث، جفتشان میكردیم. مدام سر انقلاب بحث بود.
بیشتر بخوانید: انقلابیبودن
انگار انقلاب، كِشی است خوردنی كه مدام دوسرش را میگیرند و میكشند. من هم كه عاشق خوراكیهای خوشمزه... بهبه... از پشت در، مردهای فامیل را نگاه میكردم و پدرم كه مدام میگفت: انقلاب به نفع ما نیست. انقلاب ما را فقیرتر میكنه، بدبخت میشیم. از بس اینها را شنیدم، منم كمكم وحشت برم داشت. یكروز همراه خواهر و برادرها توی كوچه گرم بازی هفتسنگ بودیم كه یكی از همسایهها با كلی اعلامیه سر رسید.
عصبانی زیر هفتسنگمان زد و گفت: جمعش كنید خرسگندهها. همقدای شما شبنامه تو دستشونه. چه وقت بازی كردنه؟... همان موقع فكر كردم شبنامه حتما خوراكی خوشمزه جدیدی است مثل یامیام... آخه اون روزها مدام خوراكیهای خوشمزه بود كه توی مغازهها میدیدیم؛ وای بستنی زمستونی... پفك... آدامس خروسنشان... آلوچه... دوزار با بدبختی از مامان گرفتم و یكراست مغازه رفتم.
بیشتر بخوانید: انقلاب در انقلاب با خودم تصور میكردم انقلاب باید چه مزهای باشد، ترش! نه دوست ندارم، شیرین یا ترشوشیرین! قیافهاش چی؟ به مغازه كه رسیدم، با هیجان بینوبت گفتم: آقا یه شبنامه بدید، میگن همقدهای من زیاد میخرن. مرد فروشنده چپچپ نگاهم كرد. زنی كه كنارم ایستاده بود، خندید و گفت: خوردنی نیست جونم كاغذیه! گفتم: یعنی چی خانم؟ خوشمزه نیست مثل یامیام؟ - نه جانم مثل نامه است. اصلا خوشمزه نیست، خیلی هم بدمزه است. گفتم: نه یه چیزی بده مثل یامیام خوشمزه باشه...
بعد برای اولینبار ویفر سبزرنگ مینو خوردم، وای چه خوشمزه بود. عاشقش شدم. دیگه چیزی از شبنامه نشنیدم تا وقتی بزرگ شدم و فهمیدم قصهاش چیست؟ یكروز برادرم كاغذی روی دیوار زد كه رویش نوشته بود: بحث 30 یا 30 ممنوع. عدد 30 را دوست داشتم، عین نقاشی بود. خوشم میآمد ازش، مخصوصا وقتی صداها بالا میگرفت و برادرم میگفت: توجه! لطفا به این نوشته احترام بگذارید. اول از همه هم پدرم به این كاغذ بیاحترامی میكرد. دعوا سر انقلاب بود، شب قبل هم یواشكی همه بالا پشتبام دراز كشیدیم و تانك و نفربرها را دیدیم كه از میدانمان رد میشد. صدامان در نمیآمد.
بیشتر بخوانید: انقلاب روی دیوارها
چند روز بعد توی میدان سروصدا و فریاد بود و جمعیتی عصبانی، و من كه پشت چادر مامان قایم شدم. فهمیدم انقلاب اصلا چیز خوشمزهای نیست. مخصوصا وقتی كه رفتیم بهشت زهرا، هجوم مردم و گردوخاك و بوی بد عرق و دستوپاهای قطعشده كه بالا سر میبردند. اولینبار بود شهید دیدم، مات و مبهوت نگاه میكردم به مامان، به بابا و اشكم بوی بهشت زهرا گرفت.
تا چند وقت شبها كابوس میدیدم. اینطوری بود كه فهمیدیم انقلاب اصلا مثل یامیام خوشمزه نیست، مثل ویفر ترد نیست بلكه بوی خون میدهد و گلوله و فریاد... تصمیم گرفتم هرگز در زندگیم انقلاب نخورم، ننوشم و طرفشم هم نروم و در هیچ انقلابی شركت نكنم. نمیدانم سر عهدم ماندم یا نه؟ چون تا همین حالا هزاران انقلاب كردم همه جا، چه درونی چه بیرونی. چه تلخ، چه شیرین، چه با خود، چه با دیگران. اصلا قیافهام هم شده شبیه انقلاب. حالا دیگه تصمیم گرفتم تمامش كنم. با خودم صلح كنم و با انقلاب و خودم خوشمزهاش كنم با چاشنی شكلات و... شما چهطور؟
*نویسنده کودک