کد خبر : 10893 تاریخ : ۱۳۹۹ يکشنبه ۵ بهمن - 09:31
به بهانه انتخاب شیده لالمی یادداشت عذرا فراهانی تحت عنوان «به بهانه انتخاب شیده لالمی» را اینجا بخوانید.

دنیای قلمـ عذرا فراهانی (روزنامه‌نگار): این روزها که دنیا درگیر ویروس کروناست، این جمله زیاد شنیده می‌شود:« من دیگر آدم سابق نخواهم شد.» حالا مدتی است که به این جمله فکر می‌کنم، آنقدر که مثل دیوانه‌ها هنگامی که با خودم تنها هستم، وقت نوشتن، کتاب‌خواندن و کارهای روزمره این جمله را مثل سرودی غمناک یا شعری تلخ با خودم زمزمه می‌کنم:دیگر آن آدم سابق نخواهم بود... این جمله چه معنی می‌تواند داشته باشد؟ یعنی من، تو و همه‌ ما تغییر کرده‌ایم؟ این تغییر چگونه است؟ آیا ما متوجه این تغییر شده‌ایم یا درعبور از روزهای این سال کرونایی روح‌مان را چنان به بردگی این زندگی بی‌رنگ باخته‌ایم که حتی متوجه تغییر هم نشدیم؟ این تحلیل ذهنی چنان هولناک است که وا می‌داردم تامل کنم...

 

اگر تغییر کرده‌ایم از چه نوعی‌ست و این دشمن خزنده‌ نامرئی تسخیرکننده از کدام نقطه‌ی غفلت‌مان هجوم آورده و باعث شده است آنقدر فتیله‌ اندیشه را پایین بکشیم و در روزمرگی غرق شویم که نفهمیم زمان در حال گذشتن است و تغییرات نامیمون هویت‌مان را به شدیدترین شکل ممکن تحدید می‌کند؟ از خودم می‌پرسم: پیش از این ما چگونه آدم‌هایی بودیم؟ یعنی اگر با یک تعریف نسبی و عرفی خوب بودیم، حالا دیگر آن آدم نسبتا خوب قبلی نیستیم! یعنی قرار است در دنیای پساکرونا این بدی یا همان عدم خوبی‌ها رواج پیدا کند و مثل اپیدمی ویران‌گر از ما انسان‌های متفاوتی بسازد؟ تفاوتی بیش از پیش؟ یعنی چگالی خون‌مان پایین آمده است و اگر زنده بمانیم دیگر عشق و عاشقی خبری نخواهد بود؟ یعنی عشق‌ها قلابی خواهند بود؟ حالا دیگرممکن است عیارمان هم تغییر کرده باشد؟ یا این که روزی افرادی با روحیه و با حوصله بودیم و حالا فقط بی‌اعصاب هستیم؟ به خودم نهیب می‌زنم من، این آدم سابق را درک نمی‌کنم و همچنین جنس آدم لاحق را نمی‌شناسم. دوباره زبانم به زمزمه می‌افتد:من دیگر آدم سابق نخواهم شد؟ یعنی شادی‌هایمان در پس این ویروس رنگ باخته است؟

 

راستی شادی‌هایمان کجا بود و کی آمد و رفت که ما آن را ندیدیم که حالا نگران خاتمه‌اش شده‌ایم؟ یعنی پیش از این آدم دلسوزی بودیم و حالا آدم‌های بی‌تفاوتی شده‌ایم. برای همین است تندتند از خانه بیرون می‌زنیم تا در جابه‌جایی و انتقال ویروس‌ها نقش‌آفرینی کنیم؟ مثل مراسم کهنی که در یک کتاب می‌‌خواندم. مراسمی که در آن متهمین را برای مزاح یا نوعی کاوش روانی ابتدایی بر روی انسان‌ها شاید، وا می‌داشتند که دیگری را شکنجه دهد تا نوبت خودش عقب بیفتد و متهمین با وجود آن‌که شکنجه و مرگ در نهایت سهم‌شان بود با انجام این‌کار تلاش مذبوحانه‌ای برای به عقب انداختن، تنها و تنها به عقب انداختن نوبت خودشان مرتکب می‌شدند...وحشتناک است.

 

برای فرار از این فکر آزاردهنده لازم است خودم را از نو مرور کنم. لازم است ورق‌های کهنه‌ هویت و منش‌ام را در جست‌وجوی خودم کاوش کنم. باید به یاد بیاورم قبلا چه بوده‌ام و حالا چه شده‌ام. در اولین گام‌ها درمی‌یابم بسیاری از عواطف از هم گسسته است. نیرویی مرموز در من است. منی در من که چهره‌ من را ندارد و به من تحمیل می‌کند. تا همین‌جا که خانه کسی نرفته‌ای که مبادا مریض شوی من کار خودم را کرده‌ام. ناگهان در می‌یابم ویروس را می‌بینم. ویروسی که سال‌ها در من رشد کرد و از من موجودی غیر از آنچه آرمانم می‌خواست ساخته است و می‌بینم حق با اوست. او توانسته است همه ما را پیش از آن‌که حضور قاطع‌اش را علنی فریاد بزند تغییر دهد و برای مسخ کردن‌مان، پیش از این همه چیز را فراهم کرده است. همین که وقتی تصور ورود یک میهمان ما را آشفته می‌کند، یعنی ویروس ما را متحول ساخته. مایی که در حسرت ورود یک میهمان بودیم تا گعده‌ای زنیم، چایی بنوشیم، مسایل روز را حلاجی کنیم یا در باره نفر سومی کلامی به زبان رانیم. حتی به دمی غیبت. این‌بار که زبانم به نجوا بجنبد که:من دیگر آدم سابق نخواهم بود، با صدایی بلند به درونم تشر می‌زنم که برای آزادی‌ام از شر تو با همه وجود می‌جنگم.

 

 

بیشتر بخوانید: در سوگ  شیده لالمی