کد خبر : 10869 تاریخ : ۱۳۹۹ سه شنبه ۳۰ دي - 11:24
در سوگ  شیده لالمی یادداشت فریبا خانی، روزنامه نگار در سوگ شیده لالمی را اینجا بخوانید.

دنیای قلمـ شیده لالمی یك بار نوشته بود: «بالای ســر هر قبر، کودکی ایســتاده. آب آورده‌اند. با دستهای کوچک، با آســتین‌های خیس و کودکانــه آواز آب را می‌خوانند: «سو...سو...ســو...» گورســتان در ظهــر تابســتان تب کــرده و زیر ســایه گورکن‌ها، کودکان ایســتاده‌اند به تماشا. آن طرف سیاهپوشــان داغدار جنازه بر دوش، آه می‌کشــند و این طرف بچه‌های کوچک کوله بر دوش دبه‌های آب ....»

 

گزارشی از بچه‌های آب فروش بود در گورستان زنجان در روزنامه‌ی شهروند... شیده لالمی یك‌بار نوشته بود بازنگری در قوانین مربوط به سلاح سرد، بازار چاقو سازی زنجان را به خواب برد... در بخشی از گزارشش با نام «چاقوكشی» نوشته بود:« تقویم پاییز به وقت آذر است، اما اتاقک سه‌درچهارمتری پشت بازارچه، حال‌وهوای زمستان گرفته. سرما استخوان‌سوز است و شمعدانی‌ها، پشت تنها پنجره اتاق به هم چسبیده‌اند. دیوار پر از تیغه‌ها و چکش‌ها، قیچی‌ها و تسمه‌ها و سوهان‌های کوچک و بزرگ و کنار آنها یک آینه کوچک که دنیا را شکسته نشان می‌دهد.

 

آنها نیستند، اما صندلی‌های‌شان مانده. تا همین چند ماه پیش سه نفر بودند. یکی پای دستگاه می‌نشست، یکی دسته‌ها را سوار می‌کرد و یکی میخ‌ها را. حالا در این اتاقک دو صندلی خالی است و مردی که پُرِ عمرش را با تیزی چاقوها سر کرده، به نوبت روی آنها می‌نشیند...» شیده یكبار دیگر در  گزارشی  در روزنامه «شهروند» از روستایی گفته بود كه که مردمش در صدسال پیش توقف کرده‌اند؛ تیترش این بود ایستا، روستای بی‌زمان... حالا شما بگویید در ایران ما چند نفر گزارش نویس داریم كه این گونه بنویسد؟

 

من چون سال‌ها در حوزه‌ی اجتماعی نوشته‌ام به مطالب و گزارش‌ها دقت می‌كنم و لذت می‌برم از گزارش خوب. از دیروز كه در شوك و غم به سر بردیم. با او دوست نبودم همكار من بود اما گزارش‌هایش را خوانده بودم و قلمش را می‌شناختم. مگر چند نفر در ایران می‌توانند این‌چنین بنویسند... آخرین برخورد من با شیده یك ماه پیش بود به من زنگ زد و گفت برای صفحه‌ی اجتماعی یادداشت بده... گفتم كروناست و كار ما در دوچرخه زیاد است در اولین فرصت چشم... كلی حرف زدیم... اگر می‌دانستم شیده‌‌ی عزیز زمان اندک است؛ چشمم كور یادداشت برایت می‌نوشتم. به تو قول دادم در اولین فرصت بنویسم و این فرصت نمی‌دانستم این همه كوتاه است.

 

لعنت به مرگ که فقط بلد است ریحان بچیند.